خالد حسینی نویسنده سرشناس افغانی-آمریکایی در چهارم مارس سال ۱۹۶۵ در شهر کابل به دنیا آمد. حسینی به خاطر نوشتن دو کتاب «بادبادکباز» و «هزار خورشیدرو» شهرت یافت. پدر و مادر خالد حسینی هر دو اهل هرات بودند. مادرش معلم فارسی و تاریخ در یک دبیرستان (لیسه) دخترانه در کابل بود. پدرش نیز دیپلمات بود که در سال ۱۹۷۶ به عنوان دیپلمات وزارت خارجه افغانستان به پاریس اعزام شد. خالد نیز به همراه خانوادهاش به پاریس رفت. در سال ۱۹۸۰ که کمونیستها در افغانستان کودتا کردند پدر خالد نیز از سفارت افغانستان برکنار شد و در پی این کودتا خانواده خالد از ایالات متحده تقاضای پناهندگی سیاسی کردند که پناهندگیشان پذیرفته شد و در آمریکا ساکن شدند.
در زادگاهش، افغانستان
خالد حسینی در آمریکا درس خواند و به دانشگاه رفت. او درخواست پذیرش از دانشگاه سانتا کلارا کرد و در مدرسه UC در شهر سن دیگو در رشته پزشکی به تحصیل پرداخت و در سال ۱۹۹۶ در این رشته فارغالتحصیل شد. از معروفترین آثار خالد حسینی باید به رمان «بادبادکباز» اشاره کرد که در افغانستان به «کاغذپرانباز» ترجمه شده است و اولین کتاب خالد حسینی است. این رمان در سال ۲۰۰۳ میلادی انتشار یافت و در آمریکا و اروپا فروش خوبی داشت. در همین سال این رمان به عنوان سومین رمان پرفروش شناخته شد. داستان این کتاب از زبان امیر روایت میشود که نویسندهای پشتونتبار و ساکن آمریکا است که برای نجات کودکی راهی افغانستان دوران طالبان میشود. این رمان داستان دوستی امیر و حسن است. امیر باعث میشود که در سن ۱۲ سالگی حسن و پدرش برای همیشه از خانهشان که خدمتکارش بودند بروند. امیر در کودکی ادعا میکند که ساعتش گم شده است و ساعت را در منزل حسن میگذارد تا آنها مجبور به ترک خانه شوند. رفتار امیر نتیجه عذاب وجدانی است که پیش از این دچارش شده است. امیر که از دور شاهد درگیری حسن و افراد دیگری بوده است به دفاع از حسن نمیرود؛ حسنی که همواره مدافع امیر بوده و برای بادبادک امیر درگیر شده است. آن سه پسر علاوه بر کتککاری به حسن تجاوز نیز میکنند. امیر برای رهایی از این عذاب وجدان کاری میکند تا حسن و پدرش برای همیشه خانه را ترک کنند. حال پس از سالها امیر به افغانستان میرود تا کودکی را بیابد و آن کودک کسی نیست جز پسر حسن. حسن به وسیله طالبان کشته میشود. ماجرای دیدار امیر از افغانستان زمان طالبان به تصویرکشیدن رنجهای مردم افغانستان است.
صحنهای از فیلم بادبادکباز
رنج زنان و مردانی که از سیطره بنیادگرایی اسلامی در زندگی دشواری افتادهاند. البته زنان و مردان بسیاری با طالبان هماهنگی دارند و این هماهنگی و حمایت به طالبان قدرت بیشتری بخشیده است. خالد حسینی در این باره در گفتوگویی با «جیمز نوتی» از خبرنگاران بیبیسی میگوید: «یکی از سوءتفاهمها این است که ستم علیه زنان افغان از دوران طالبان آغاز شده. اما واقعیت این است که در بیشتر جوامع روستایی افغانستان قرنها ست که این شیوه زندگی رواج داشته است. البته ۸۵ درصد افغانها در روستاها زندگی می کنند. موضوع آزادی زنان دستکم یکصد سال است که مطرح است. پادشاهانی سر این موضوع تاج و تخت خود را از دست دادهاند. بین کابل لیبرال و جوامع بسیار محافظهکار عشیرهای و روستایی در این باره تفاوت وجود دارد. در این جوامع زنان صدها سال است که همانطور که نظر طالبان است زندگی کردهاند. هر تغییری درباره زنان باید از داخل افغانستان صورت بگیرد و باید آرام آرام و در طول چند نسل انجام شود. باید به صداها و عناصر میانهرو در افغانستان میدان داد و از آنها استفاده کرد.» ایزابل آلنده، روزنامهنگار و نویسنده اهل آمریکای لاتین کتاب «بادبادکباز» را یک رمان فراموشنشدنی و فوقالعاده میداند و میگوید که این داستان چنان نیرومند است که مدتها پس از خواندن آن هرچه میخوانده، بیروح به نظر میرسیده است. برخی از منتقدان میگویند از آنجا که خالد حسینی به زبان فارسی نمینویسد نمیتوان او را افغانستانی به حساب آورد.
بادبادکباز اولین کتاب او ست
محمداعظم رهنورد زریاب یکی از این منتقدان است. او میگوید: «نویسندهای را که به زبان مادریش ننویسد نمیتوان متعلق به سرزمین زادگاهش دانست، هرچند به او توجهاتی هم در جهان بشود؛ چرا که این دسته از نویسندگان با زبانی که مینویسند دیگر تعلقی به سرزمینشان ندارند.» خالد حسینی درباره اینکه کتابهایش را به زبان انگلیسی مینویسد میگوید: که از يک سو نوشتن به انگليسی برايش راحتتر بوده است و از سوی ديگر میخواسته مخاطبان بيشتری داشته باشد و آن دسته از مردم جهان که تصوير درستی از افغانستان ندارند، اين کشور را از طريق خواندن چنين آثاری بهتر بشناسند. با وجود اينکه سالها در افغانستان نبوده، اما تصوير کابلی را که در سالهای پيش از جنگ به خاطر میآورده، در فصلهای نخستين کتاب ارائه آنچه درباره زندگی پناهندگان افغان در غرب نوشته، در واقع تجربه شخصی خود او بوده که خواهناخواه با تخيلات رماننويسی عجين شده است؛ اما در تصوير دوران مجاهدين و طالبان بيشتر متکی به روايتهای ديگران و اطلاعات ارائهشده در رسانهها بوده است.
«هزار خورشیدرو» از آثار دیگر او ست
دومین اثر خالد حسینی «هزار خورشیدرو» نام دارد که برای چند هفته در آمریکا به عنوان پرفروشترین کتاب ادبیات داستانی در آمریکای شمالی بوده است. این کتاب به دهها زبان ترجمه شده است. این رمان در سال ۲۰۰۷ میلادی انتشار یافته است. خالد حسینی این کتاب را به دو فرزندش و تمامی زنان افغانستان تقدیم کرده است. خالد حسینی دارای دو فرزند به نامهای حارث و فرح است. او درباره پرداختن به زنان افغانستان در این رمان میگوید: «ماجرای زنان افغان و ستمی که کشیدهاند و تبعیض جنسیتی که علیه آنها روا داشته میشود، بیش از حد غمانگیز، وسوسهکننده و مهم است و از طرفی موضوعیت هم دارد. من هم به عنوان نویسنده و هم به عنوان یک فرد افغان میدانستم که نمیتوانم در برابر چنین موضوعی مقاومت کنم. میدانستم که پرداختن به چنین سوژهای مستلزم نوشتن رمانی درباره آن است.» از دیگر کتابهای خالد حسینی میتوان به «و کوهستانها طنین انداختند» اشاره کرد. خالد حسینی میگوید که عنوان این کتاب را از شعر «نغمه پرستار: معصومیت» اثر ویلیام بلیک الهام گرفته است که به این موضوع اشاره میکند که تپهها صدای بچهها را طنینانداز میکنند.
او سفیر حسن نیت سازمان ملل متحد در امور پناهندگان است
خالد حسینی در سال ۱۳۸۶ شمسی به عنوان سفیر حسن نیت سازمان ملل متحد در امور پناهندگان به افغانستان رفت. او در این دیدار با حامد کرزای نیز دیدار کرد و رمان خود به نام «هزار خورشیدرو» را به او تقدیم کرد. نام این کتاب از شعری از صائب تبریزی برگرفته شده است:
حساب مهجبینان لب بامش که میداند
دو صد خورشیدرو افتاده در هر پای دیوارش
فیلم بادبادکباز در سال ۲۰۰۷ نامزد دریافت جایزه اسکار شد
از روی کتاب «بادبادکباز» فیلمی نیز ساخته شده است. کارگردان این فیلم «مارک فورستر» است. فیلم بادبادکباز در سال ۲۰۰۷ نامزد دریافت جایزه اسکار شد. صحنههای این فیلم به دلیل شرایط امنیتی در شهر کاشغر چین گرفته شده است. بابا گفت: «خوبه» اما نگاهش حیران بود. «خب هرچی ملا یادت داده ول کن، فقط یک گناه وجود دارد والسلام. آن هم دزدی ست. هر گناه دیگری هم نوعی دزدی است. میفهمی چی میگویم؟» مایوسانه آرزو کردم و گفتم کاش میفهمیدم و گفتم: «نه بابا جون» نمیخواستم دوباره ناامیدش کنم. بابا با بیحوصلگی آهی کشید. با این کار دوباره دلم را سوزاند، چون او اصلا آدم بیحوصلهای نبود. یادم آمد که تا هوا تاریک نمیشد، هیچوقت به خانه نمیآمد، همیشه خدا تنهایی شام میخوردم. وقتی میآمد خانه، از علی میپرسیدم بابا کجا بوده، هرچند خودم خوب میدانستم که سر ساختمان بوده، سرکشی به این، نظارت به آن. مگر این کارها حال و حوصله نمیخواست؟ از تمام آن بچههایی که داشت برایشان پرورشگاه میساخت متنفر بودم؛ گاهی وقتها آرزو میکردم کاش همه آنها با پدر و مادرهایشان مرده بودند. بابا گفت: «اگر مردی را بکشی، یک زندگی را میدزدی. حق زنش را از داشتن شوهر میدزدی، حق بچههایش را از داشتن پدر میدزدی. وقتی دروغ میگویی، حق کسی را از دانستن حقیقت میدزدی. وقتی تقلب میکنی، حق را از انصاف میدزدی، میفهمی؟»