Search

English

خاطراتی از سالگرد آیت‌الله خمینی

مرتضی نگاهی

سال ۱۳۷۰ پس از هشت سال دوری به ایران رفتم. خرداد ماه بود و ایران درآستانه تابستان داغ و سالگرد مرگ بنیان‌گذار جمهوری بود.

نخستین روز ورودم به تهران مصادف شده بودم با سالگرد «رحلت» آیت‌الله خمینی – «ارتحال» هنوز جا نیفتاده بود –  خود مقبره هم هنوز گران‌ترین مقبره جهان نشده بود.ساده بود. مقبره نام رسمی نداشت. گاه مزار می‌گفتند و گاه مرقد. برخی از رسانه‌ها تازه داشتند، «حرم» را جا می‌انداختتند. تمام در و دیوار پنجره شهر پوستر بزرگی بود از جنازه آیت‌الله خمینی در آغوش گریان پسرش احمد خمینی. احمد خمینی زنده بود و هنوز “یادگار” امام نشده بود. آنچه در پی می‌آید، از کتاب سفرنامه نگارنده به نام «یاد یار و دیار»  نقل شده است:

مقبره آیت‌الله خمینی، ۱۳۷۰

در طول راه، بر در و و دیوار شعارهای رنگارنگ به چشم می‌خورد. از ایجاد ارتش بیست میلیونی گرفته تا آزادی «قدس عزیز». … نزدیک محوطه آرامگاه چند اتوبوس شرکت واحد و دیگر شرکت‌های مسافربری، زائران حرم را پیاده می‌کنند. زائران اغلب مهمانان رسمی جمهوری اسلامی هستند که از اقصی نقاط ایران و جهان به دعوت حکومت به تهران آمده‌اند. از ترک و عرب گرفته تا مالزیایی و بورکینافاسویی. اطراف حرم را نمازگزاران پرکرده‌اند. قسمتی ویژه خواهران است و قسمتی دیگر ویژه برادران. گرما بیداد می‌کند و بلندگوهای متعدد سخنرانی آیت‌الله محمد یزدی را پخش می‌کنند که دارد به شدت به سرمایه‌داران فراری و کسانی می‌خواهند این رانده‌شدگان را به ایران دعوت کنند، حمله می‌کند و می‌گوید که «روح امام با این حرف‌ها و ترفند‌ها آزرده شده است.» راه‌مان را به سوی «ضریح» ادامه می‌دهیم. ضریح مکعبی است به ابعاد حدود سه متر در سه متر و ارتفاع تقریبا دو متر و مشبک. مردم از سوراخ شبکه‌ها می‌توانند و پول و جواهرات اهدایی خود را به داخل بریزند. داخل ضریح پر از اسکناس و جواهر است.

بیرون حرم بازارچه‌ای درست کرده‌اند که مانند تمام بازارچه‌های دور حرم و اماکن مذهبی پر از مغازه است. مغازه‌هایی که از آفتابه پلاستیکی تا دمپایی و بادبزن و پتو و فرش ماشینی و غیره می‌فروشند. چند تا کبابی هم هست که عطر کباب‌شان آدم را هلاک می‌کند! گروهی از مردان ایل شاهسون اطراف اردبیل و مشکین شهر دنبال مغازه‌های مهر و تسبیح‌اند که سوغاب ببرند ولی کسی ترکی‌شان را نمی‌فهمد. چون هم‌زبان هستیم اعتمادشان را جلب می‌کنم. تعریف می‌کنند که از روستاهای گوناگون اطراف اردبیل به اینجا آورده شده‌اند تا “حرم امام” را زیارت کنند و «مَر بر آمریکا» و «مَر بر اسرافیل» بگویند. چلوخورشی هم به آن‌ها داده‌اند و دو گونی آرد. می‌پرسم: «مجانی؟» پاسخ می‌دهند:« نه، به قیمت رسمی.» اما در بازار آزاد ده برابر فروش می‌رود. حالا چون از سخنان فارسی آقای یزدی یک کلمه هم حالی‌شان نشده جیم شده‌اند تا سوغاتی بخرند. نوشابه‌ای برای‌شان می‌خرم و خداحافظی می‌کنم. یکی می‌پرسد: «دوغوردان بو ایمام ایمام دی؟» (واقعا این امام امام است؟) دستی می‌دهم و می‌گویم: «خدا می‌داند…..»

 

مهمانان هتل هیلتون، سال ۱۳۷۱

خرداد سال ۱۳۷۱ با اتوبوس از باکو به ایران رفتم. در باکو دوست بزرگ موسیقیدانم شادروان سلیمان علی عسگروف خبر داد که او هم همراه گروهی برای شرکت در مراسم «رحلت»  آیت‌الله خمینی در تهران خوانده بود. قرار گذاشتیم که در هتل استقلال (هیلتون) تهران همدیگر را ببینیم. …. لابی یا سرسرای هتل پر از جماعت رنگارنگ بود. از بنگلادشی و پاکستانی گرفته تا نیجریه‌ای و سنگالی و سودانی و لبنانی و آذربایجانی. تاجیک و ترکمن و قزاق با لباس‌ها و زبان‌های رنگارنگ و گوناگون، بلند بلند حرف می‌زدند. گروهی پابرهنه بودند و گروهی با فکل و کراوات. در سالن غذاخوری (رستوران) افغان‌ها در اتاق غذاخوری پلو و خورش می‌خوردند و کسانی سینی به دست منتظر بودند که نوبت‌شان برسد. فکر کردم که چون فارسی بلدند زود نوبت گرفته‌اند! صف غذا آن چنان طولانی و شلوغ بود که برخی، از جمله دوستان باکویی من ترجیح داده بودند که اصلا وارد صف نشوند! زنان قفقازی و آسیای مرکزی در بند حجاب نبودند ولی زنانی هم بودند که سر تا پا سیاه پوشیده بودند و فقط جلو چشم‌شان شکافی افقی بود که بتوانند ببینند. تصویرهای بزرگ و کوچک رهبران زنده و شهید همه‌جا به چشم می‌خورد. شعارهای بزرگ «مرگ بر آمریکا» و «مرگ بر اسرائیل» هم به فارسی و عربی و انگلیسی همه جا آویزان بود. 

در گوشه‌ای از لابی هتل دوستان آذربایجانی من کراوات زده و رسمی نشسته بودند و به سخنان مرد چاقی گوش می‌دادند که لهجه غلیظ تبریزی داشت. مرد فربه نماینده وزارت ارشاد بود و لابد هنرمندان آذربایجانی را «ارشاد» می‌کرد! مرتب پوزش می‌خواست که صف غذا طولانی است و به نوعی تقصیر را گردن افغان‌ها و آفریقایی‌های می‌انداخت که صف سرشان نمی شود. (نگارنده از افغان‌های عزیز پوزش می‌خواهد ولی نماینده ارشاد چنان می‌گفت). در عین حال بشارت داد که هدیه‌ای به رسم یادگار به مهمانان اهدا خواهد شد. همه به سالنی رفتیم که قرار بود همان آقای «ارشاد» از حضور حضار تشکر کند و هدایا را تقسیم کند. فیلم‌برداران به تکاپو افتادند و فلاش‌ها برق زدند. «هدیه» بسته‌ای در کاغذ کادویی پیچیده شده بود که همه در مورد محتوای آن حدس‌هایی می‌زدند. یکی می‌گفت پسته است و دیگری می‌گفت آجیل و تنقلات است. اما بسته‌ها را باز کردندبا کمال تعجب دیدند که کتابی است به زبان ترکی استانبولی حاوی «وصیت‌نامه امام» و آلبوم عکسی از امام در مراحل گوناگون زندگی‌اش. دوستان خیلی دمغ شدند. بسته به دست در گوشه به سرسرا برگشتیم. یکی گفت که چرا هتلی به این عظمت بار ندارد که گلویی تر کنیم؟  من سالنی را نشان‌شان دادم و گفتم که روزگاری اینجا باری به نام «هانتر بار» وجود داشت که زنی دو رگه در آن پیانو می‌زد و آهنگ‌های بلوز و جاز می‌خواند. با حسرت سالن نیمه تاریک را تماشا کردیم. با سلیمان علی عسگروف به بیرون هتل رفتیم و اندکی در هوای گرم تهران قدم زدیم. از هتل و شاید تمام تهران صدای نوحه می‌آمد.

 

انتشارات بیشتر ...