Search

English

قتل آقای نویسنده در فصل برگ‌ریزان

«خبر را آقای هاشمی (مهرداد علیخانی) در یک جلسه بازجویی به من داد و گفت: «غفار را هم حذف کردیم.» شبی را به یاد آوردم که غفار در جلسه مشورتی کانون نویسندگان گزارش داد که او را در یکی از هتل‌های تهران تحت فشار قرار داده‌اند و تهدید به مرگ کرده‌اند.»

روایت بالا از «فرج سرکوهی» ست؛ روزنامه‌نگار و منتقد مشهور ایرانی که بخشی از زندگی‌اش در کشاکش با نیروهای امنیتی جمهوری اسلامی گذشته است. غفار مورد اشاره او «غفار حسینی» است. نویسنده و روشنفکر چپ‌گرا و تلخ‌کام ایرانی که زندگی‌اش نمادی بود از سرگشتگی روشنفکران – عموما – چپ‌گرای ایرانی.

روشنفکرانی ناراضی از حکومت شاهنشاهی که با «انقلاب ضدسلطنتی» بر سر ذوق آمده بودند؛ اما خود از قربانیان آن شدند و از کیک انقلاب، سهم تلخ آن بدیشان رسید؛ تلخی چنان که سربازان گمنام برآمده از آن انقلاب، حتی درصدد «حذف» آنان نیز بر می‌آمدند. غفار حسینی البته از آن دسته روشنفکرانی بود که اگر چه بوی سقوط حکومت شاهنشاهی به مشامش خیلی خوش می‌آمد، اما در عین حال از «آخوندها» نیز سخت بدش می‌آمد.

«اسماعیل نوری علا» که سال‌ها با او رفاقت داشت در این باره می‌گوید: «۱۵ خرداد هم که از راه رسید من بعد تازه‌ای را در او کشف کردم. از آخوندها و مذهب نفرت داشت … همین نفرت را ۱۵ سال بعد و زمانی که زمانه برگشت و خمینی برای تاجگذاری از پاریس راهی تهران شده بود، در او دیدم. می‌شد فهمید که هضم این واقعیت چقدر باید برایش مشکل باشد که انقلاب محبوبش وقتی از راه می‌رسد که خوره آخوند از پیش آن را محکوم به شکست کرده است. او این واقعیت را خیلی بهتر از بسیاری از ما می‌دانست و به همین دلیل عصبانیتش از موضع ملایم ما گاه تا حد انفجار می‌رسید.»

از دهی در لرستان تا تحصیل در پاریس

غفار حسینی در سال ۱۳۱۳ در دهی در لرستان در خانواده‌ای تنگ دست به دنیا می‌آید. پدرش سید بود و کشاورز بود و در روستا فردی محترم محسوب می‌شد. فقر غفار را وا می‌دارد از روستا دل بکند و به شهر بزند. به الیگودرز می‌رود. در آنجا شاگردی و خدمتکاری می‌کند تا اینکه در ۱۴ سالگی تصمیم می‌گیرد به آبادان برود و در پالایشگاه مشغول به فعالیت شود.

میانه دهه ۲۰ است و خوزستان در تب و تاب مسئله نفت و مذاکرات مابین ایران و انگلیس می‌سوزد. غفار که در همه این سال‌های تنگدستی لزوم سوادآموزی را فراموش نکرده بود در محیط انگلیسی‌مآب آبادان، سعی بر یادگیری زبان انگلیسی می‌کند. پیشرفتش در یادگیری این زبان آنچنان است که موفق می‌شود با شرکت در کنکور دانشگاه تهران، در رشته ادبیات انگلیسی قبول شود. سال ۱۳۴۵ تحصیلش به پایان می‌رسد و دوره‌ای جدید از زندگی غفار آغاز می‌شود. شعر و نقد فیلم و مقاله‌نویسی و ترجمه بر زندگی غفار حسینی سایه‌ای سنگین می‌اندازند.

تهران؛ پیش از انقلاب در جمع دوستان، نفر دوم از راست

در سال ۱۳۴۸ موفق به دریافت فوق لیسانس جامعه‌شناسی از دانشگاه تهران می‌شود. در دانشکده هنرهای زیبا به تدریس جامعه‌شناسی هنر و به تحقیق و ترجمه می‌پردازد. او که سخت به دانشگاه و تحصیلات آکادمیک علاقه داشت در سال ۱۳۵۵ برای دریافت دکترای جامعه‌شناسی راهی پاریس می‌شود و پس از پنج سال از دانشگاه سوربن دکترای خود در این در رشته را دریافت می‌کند. او که سخت چپ‌گرا بود و در همان ایام جوانی و تنگدستی در آبادان به عضویت سازمان جوانان حزب توده در آمده بود، بالطبع هوادار پرشور سقوط محمدرضا شاه نیز بود. اما چرخ انقلاب پس از سقوط مطابق میل او نمی‌گردد و با تعطیلی دانشگاه‌ها از پی انقلاب فرهنگی او دگرباره به پاریس باز می‌‌گردد؛ به شهر محبوب تبعیدی‌ها!

در پاریس به فعالیت فرهنگی خود ادامه می‌دهد. در کانون نویسندگان ایران در تبعید مشغول می‌شود. نگارش مقاله و ترجمه و نقد ادبی بخشی لاینفک از زندگی دکتر غفار حسینی است. اما فشار مالی نیز او را سخت می‌آزارد. مجبور می‌شود در سال پایانی اقامت خود در پاریس یک دکه روزنامه‌فروشی دایر کند و به فروش روزنامه و سیگار بپردازد. شغلی که مشغله تمام‌وقت او می‌شود و این نیز خود بر درد او می‌افزود. اما به گفته دوستانش عقل معاش نداشت و در این کاسبی موفق نمی‌شود.

بازگشتی ناگزیر به میهن

فشار زندگی بر غفار حسینی آنچنان تنگ آمد که تصمیم گرفت به ایران بازگردد. به سفارت جمهوری اسلامی رفت و به آنان گفت در ازای سکوت مطلق درباره مسائل سیاسی به او اجازه زندگی عادی و بازگشت به دانشگاه را بدهند. در بازگشت به ایران ماموران اطلاعاتی بارها او را احضار می کنند. او نیز سخت در پی حفظ اعتماد آنان بود و برای اینکه این اعتماد ضربه نخورد حتی در ایامی مانند برگزاری تجمعات دانشجویی در تهران نمی‌ماند.

در عین حال به ترجمه و پژوهش نیز ادامه می‌دهد و در جلسات با دوستان خود در کانون نویسندگان نیز شرکت می‌جوید. در همین سال‌ها و در سال ۱۳۷۳ است که بیانیه ۱۳۴ امضایی «ما نویسنده‌ایم» انتشار می‌یابد که فضای ادبی – سیاسی ایران را تکان می‌دهد و دور جدیدی از خشم دستگاه امنیتی علیه نویسندگان و روشنفکران را بر می‌انگیزاند. غفار حسینی که علی رغم عقد و قرار اولیه نمی‌توانست تاب سکوت مطلق را بیاورد، یکی از امضاکنندگان این بیانیه بود.

 در میانسالی

غفار حسینی در پاییز ۱۳۷۵ برای دیدار چند هفته‌ای از فرزندانش به پاریس می‌رود. در آنجا نیز سعی می‌کند ملاحظات امنیتی در رفت و آمدها را رعایت کند تا در بازگشت دچار مشکل نشود. اما مشکل از پیش برای تدارک دیده شده بود و ۲۵ روز پس از بازگشت از پاریس و در ۲۰ آبان ۱۳۷۵ ماموران امنیتی به آپارتمان کوچک او یورش آوردند و او را با آمپول پتاسیم به قتل رساندند. قتلی که البته پزشکی قانونی علت آن را سکته مغزی اعلام کرد تا این پرونده نیز باز نشده بسته شود.

اتوبوس ارمنستان؛ پیش‌بینی اعجاب‌آور غفار

اما نام غفار حسینی با مسئله اتوبوس ارمنستان نیز سخت گره خورده است. در مرداد ۱۳۷۵ دستگاه امنیتی جمهوری اسلامی تصمیم گرفت از «شر» نویسندگان و روشنفکران یکجا خلاص شود. دعوت رسمی اتحادیه نویسندگان ارمنستان از کانون نویسندگان ایران بهانه‌ای شد برای سفر دسته‌جمعی بخشی از نویسندگان ایرانی به ارمنستان برای سفری یک هفته‌ای. پرواز تهران به ایروان هفته‌ای یک بار بود و امکان اقامت بیش از یک هفته نیز وجود نداشت.

بحث سفر با اتوبوس پیش آمد. به گفته حاضران در اتوبوس که همه از نویسندگان ایرانی بودند، در گردنه حیران و وقتی اکثر مسافران خواب بودند راننده (که بعدها معلوم شد از عناصر اطلاعاتی بوده است) دو بار تلاش کرد اتوبوس را به دره پرت کند که هر دو بار تلاشی ناموفق داشت و خصوصا در تلاش دوم یکی دو نفر از نویسندگان حواس جمع بودند و مانع از این فاجعه شدند. شرح تفصیلی این اتفاق هولناک را می توانید در اینجا بخوانید.

اما منصور کوشان چند سال پس از قتل غفار حسینی و این اتفاق هول‌آور طی گفتگویی گفته بود: «شادروان، یادش بخیر، آقای غفار حسینی، در جلسه گروه مشورتی کانون نویسندگان این هشدار را به ما داده‌بود که نیروهای امنیتی جمهوری اسلامی، به احتمال زیاد، پشت این دعوت هستند و پشت این یک توطئه بزرگ به احتمال زیاد خواهد بود و امکان اینکه اتوبوس را قعر دره‌های ایروان بفرستند، بسیار نزدیک خواهد بود.»

دیگرانی نیز این پیشگویی اعجاب‌آور غفار حسینی را شنیده‌اند و نقل‌قول‌هایی شبیه این دارند. از جمله روایت هوشنگ گلشیری موید روایت کوشان است. او نیز گفته بود: «در جلسات ما، غفار حسینی معمولا جملات حکیمانه می‌گفت و گاهی توی خال می‌زد. یک بار (در جریان سفر نویسندگان به ارمنستان) گفت: همه‌‌تان را می‌اندازند توی دره.»

غفار حسینی چرا کشته شد؟

برای پاسخ به این پرسش شاید بهتر است این چند خط از «منصور کوشان» – نویسنده منتقد – را بخوانیم: «انتشار دومین میزگرد تکاپو، (آزادی بیان و اندیشه، بدون هیچ حصر و استثناء) آن چنان بازتاب تندی داشت و امنیتی‌های نظام و کارگزاران فرهنگی آن را چنان برانگیخت که نه تنها باز به دادستانی انقلاب برده شدم و بیش از ده ساعت بازجویی کشنده را پشت سر گذاشتم که آقای عطاالله مهاجرانی، مشاور رییس جمهور در امور فرهنگی، پارلمانی و حقوقی در یک مکالمه تلفنی من را از عواقب وخیم چاپ و انتشار میزگردها برحذر داشت و گفت: (هیچ نظامی نمی تواند حرف های غفار حسینی را تحمل کند)».

«فرج سرکوهی» با نقل سخنان بالا از منصور کوشان بر این باور است که این چند خط می تواند بر چرایی قتل غفار حسینی نور بتاباند. به گفته او – که خود نویسنده و منتقدی بنام است – بر خلاف ادعای مهاجرانیِ بسیاری از نظام‌ها چنین سخنانی را تحمل می‌کنند و تنها برخی از نظام‌ها مانند جمهوری اسلامی توان هضم سخنانی از جنس «حرف‌های غفار حسینی» را ندارند.

سرکوهی در ادامه می نویسد: «… و دیدیم که تحمل نکردند. وزارت اطلاعات دولتی که آقای مهاجرانی عضو آن بود، غفار حسینی را کشت. تلفن آقای مهاجرانی به منصور پرتویی می‌افکند بر روند و مکانیزم‌های انتخاب قربانیان پروژه حذف و قتل روشنفکران بدان دوران. گفته‌های او پاسخی است به این پرسش‌ها که چه کسانی قربانیان قتل‌ها را انتخاب می‌کردند؟ با چه معیارهایی؟ آدم‌ها کی و چه وقت (غیر قابل تحمل) و کشته می‌شدند؟»

درواقع همان‌طور که فرج سرکوهی به درستی می‌گوید چرایی قتل غفار حسینی را می توان از جمله در تماس تلفنی عطا الله مهاجرانی جست؛ یعنی در آنچه خود مهاجرانی به صورت تلویحی «عدم تحمل» نظام خوانده بود. غفار حسینی اگرچه پیشاپیش تضمین کرده بود در ایرانی که زیر سایه جمهوری اسلامی است، سیاسی نگوید و سیاسی ننویسد، شاید تاب خاموشی مداوم را نمی آورد و سعی می کرد گاهی در ظلمات میهن نوری بپراکند و مثلا بیانیه‌ای همچون «ما نویسنده‌ایم» را امضا کند. اما همین اندک نیز هزینه‌های سنگین خود را در پی داشت. غفار حسینی در مرداد ۷۵ و سر ماجرای اتوبوس ارمنستان به رفقای خود هشدار داده بود که آن‌ها می‌خواهند شما را دسته جمعی بکشند. دوستانش زنده ماندند اما خود او تنها و بی‌پناه در آپارتمانی در تهران در آبان ۱۳۷۵ به قتل رسید. خونی ریخت، قلبی ایستاد، قلمی شکست، نفس عالمی گرفت …

انتشارات بیشتر ...