Search

English

از ۹۸ درصد سوختگی تا کارآفرینی نمونه

«مادرم در حالی که بیش‌تر از هفده سال نداشت، سر زا رفت و من و برادرم بی‌مادر شدیم. ۴۲ سال پیش وقتی من یازده سالم بود، سوختم.»

این‌ها گفته‌های طاهره جوان است، زنی که با وجود ۹۸ درصد سوختگی، از‌دست‌دادن تعدادی از انگشت‌هایش و زندگی پر‌فراز‌و‌نشیب توانسته است پله‌های ترقی را طی کند و به یکی از کارآفرینان موفق تبدیل شود. او در حال حاضر مدیریت مزون شقایق و آرایشگاه شقایق را به عهده دارد.

سوختن در آتش

در خانواده‌ای پر‌جمعیت بزرگ شد. می‌گوید در کودکی کار هر روزش آن بوده که صبحانه را آماده کند، نانوایی برود و بعد مدرسه، یک روز که از نانوایی با عجله به خانه برگشته بود، قبل از پر‌کردن کتری با آب، گاز را روشن کرده بود و وقتی به آشپزخانه که یک زیرزمین کاهگلی بود بازگشته بود، بوی گاز را حس کرد. در عالم کودکی می‌گوید به فکرش رسیده بود که کبریت را نزند، اما در مورد برق چیزی نمی‌دانست. کلید برق را که زد، آشپزخانه منفجر شد. به خودش که آمد دید در حال سوختن است.

از آن روز این‌گونه می‌گوید: «کتری آن روز دسته نداشت و من آن را بغل کرده و از پله‌ها پایین برده بودم. بنابراین جلوی لباسم خیس بود وگرنه در آن‌جا قلب و ریه‌هايم هم مي‌سوخت. وقتی همه جا آتش گرفت، آن‌قدر هول شده بودم که به جای آن‌که پله‌ها را برگردم و بالا بیایم، دویدم داخل آشپزخانه. بنابراین تا بیایند من را پیدا کنند، خیلی سوختم.»

ساعت‌سازی، جوشکاری، عکاسی، نقاشی، بافندگی و خیاطی را در گارگاهی آموخت

سه سال سخت در بیمارستان تا درختی راهگشا

سه سال در بیمارستان بود. دو سال اول نتوانست حتی از تختش پایین بیاید. از شدت درد، پاهایش را در شکمش جمع کرده بود و پاها همان‌جا چسبیده بودند، بنابراین نمی‌توانستند پانسمانش کنند. بالش زیر سرش را هم نمي‌توانستند کنار بکشند چون وقتی آن را برمی داشتند، سرش به سمت عقب مي‌رفت و از درد هوار مي‌کشید، بنابراین چانه‌اش هم چسبیده بود به گردن و سینه‌ و لبش هم برگشته بود و همین‌طور چشمانش هم حالت بدی پیدا کرده بودند.

روزهای بیمارستان با درد و زخم و رخوت می‌گذشت با لثه‌‌ای سوخته و دندان‌هایی ریخته. اولین عمل دو سال بعد از اتفاق بر رویش انجام شد. پاهایش را باز کرده بودند. تا آن روزها خودش را در آینه ندیده بود: «وقتی جلوی آینه رفتم باور نکردم آن کس که مي‌بینم خودم هستم. موجودی دیدم که معلوم نبود چه بود و خیلی از آن ترسیدم اما وقتی خودم را تکان دادم و دیدم او هم تکان مي‌خورد، فهمیدم آن موجود خودم هستم. بلافاصله غش کردم و افتادم.» 

تصمیم گرفته بود تا بمیرد، از شام و نهار‌خوردن سر باز می‌زد و فکر می‌کرد مردنش بعد از چند روز قطعی خواهد بود! تا این‌که افتادن چشمش به یک درخت، نگاهش را به زندگی تغییر داد: «یک درخت خیلی قشنگ هم جلوی پنجره اتاقم در بیمارستان سوانح سوختگی بود و باد آرامی افتاده بود لای برگ‌هایش و آن را تکان مي‌داد. با خودم فکر کردم همین یک ربع پیش همه جا تاریک بود. اما الان روشن شده و برگ‌ها به این زیبایی تکان مي‌خورند؛ چرا من باید خودم را بکشم. فرض مي‌کنم همین‌طوری به دنیا آمدم.»

از بیمارستان و کارگاه‌های فنی و حرفه‌ای تا ازدواج

از ۱۲ تا ۱۳ سالگی بیست‌و‌چهار بار عمل کرد. در ۱۶ سالگی با کسی که خودش هم ۷۵ درصد سوختگی داشت، ازدواج کرد. ماجرا از این قرار بود که در مدت بیمارستان پرستارها با اصرار پدر طاهره را راضی کردند تا او را بفرستد هنری بیاموزد. طاهره در تمام رشته‌هایی که کارگاه کورس در جاده شهرری داشت ثبت نام کرد، از ساعت‌سازی و جوشکاری گرفته تا عکاسی و نقاشی و بافندگی و خیاطی. او درباره آشنایی‌ با همسرش می‌گوید: «در آن کارگاه همه خانم‌ها و آقایان معلول بودند اما در بین آن‌ها آقایی هم بود که سوخته بود، به همین خاطر توجهم به ایشان جلب شد و نگاهش کردم. او هم نگاه کرد. من دیدم دست و صورتش سوخته و بنابراین برای آن‌که ناراحت نشود از این‌که به او نگاه مي‌کنم، لبخند زدم.

روزی که من به آن کارگاه رفتم، من تازه‌کار بودم اما همسرم از چند ماه قبل آن‌جا بود. آن‌جا وقتی همسرم را دیدم گفتند که مسیر این آقا با شما یکی است و مي‌توانید از او کمک بگیرید. ما فرصت پیدا کردیم نیم ساعت با هم پیاده‌روی کنیم. همسرم جریان زندگی و سوختنش و مشکلاتش را گفت و در پایان گفت وقتی مرا دید دلش لرزید و به این فکر افتاد که با من برای ازدواج صحبت کند. او ۲۰ ساله بود و من ۱۶ ساله. پدرم موافقت نمي‌کرد اما من گفتم اجازه بدهید ازدواج کنیم. ما مثل هم هستیم و مي‌توانیم همدیگر را درک کنیم.»

روزهای سختی را سپری کردند؛ درآمد نداشتند؛ کرایه خانه بالا بود؛ هزینه داروها زیاد و اداره زندگی سخت. کلاس‌ها را که تمام کردند به خانه مادر شوهرش در روستایی نزدیکی اصفهان رفتند و ۹ سال آن‌جا ماندند. می‌گوید در آن ۹ سال یاد گرفته بود که چطور باید مدیر باشد. آموزش بافندگی به خانم‌ها می‌داد و در ازای آموزش، آن‌ها برایش می‌بافتند. این بخشی از درآمدش بود علاوه بر کار تزریقات و بخیه‌زدن و آرایشگری و خیاطی و غیره. می‌گوید قصد دارد که برای آن روستا، در آینده‌ای نزدیک مدرسه بسازد.

در حال حاضر مدیریت یک مزون و آرایشگاه  را به عهده دارد

از اتاق دوازده‌متری تا زیرزمین ۶۰۰ متری

«وقتی در کارم رشد کردم به همسرم گفتم برویم تهران، این‌جا دیگر جا برای رشد من نیست. آمدیم تهران و در خیابان ادیب دروازه غار یک اتاق اجاره کردیم. صاحب‌خانه نداشت. یک اتاق بالا داشت و یک اتاق دوازده‌متری پایین که من اتاق پایین را اجاره کردم. این اتاق هم اتاق زندگی ما بود و هم اتاق خواب ما. هم در آن خیاطی مي‌کردم و هم آرایشگاه داشتم. طراحی و نقاشی را کنار گذاشتم چون درآمدی نداشت.»

بعد از یک سال که این کارگاه را به راه انداخت، خانه خرید، برای همسرش ماشین خرید تا روحیه‌اش بهتر شود، سال به سال وضعیتش بهتر می‌شد. زیرزمین یک مسجد که ۶۰۰ متر بود را اجاره کرد و کارگاهش را به آن‌جا برد. ۹۰ خیاط استخدام کرد و کارش به‌سرعت گسترش یافت.

اما موفقیت‌اش تنها به این دلایل نبود. شیوه کار متفاوت او منجر به موفقیت‌اش  شد. شیوه او به این شکل بود که مشتری‌ها می‌آیند، می‌نشینند تا لباس‌هایشان آماده شود و آن را ببرند؛ حاصل یک کار دسته‌جمعی: «وقتی مشتری مي‌بیند کاری را که دیگران پنجاه‌هزار تومان مي‌گیرند، من پانزده هزار تومان مي‌گیرم و کارش هم زود آماده مي‌شود، معلوم است که به من اعتماد مي‌کنند و دوباره پیش من مي‌آیند.» طبقه بالای کارگاه فعلی‌اش را آرایشگاه کرده است و مشتریانش در فرصتی که لباس‌هایشان آماده شود به آن‌جا می‌روند و سرو صورت خود را صفا می‌دهند. این هم بخش دیگری از درآمد اوست.

کارهای خیریه

طاهره جوان علاوه بر فعالیت‌های مادی‌ای که دارد، به فعالیت‌های معنوی هم دست می‌زند، جهیزیه برای محتاجان تهیه می‌کند، عروسی می‌گیرد و مربیان کارگاهش آموزش رایگان خیاطی به آن‌ها که از پس شهریه برنمی‌آیند می‌دهد. به جای آن‌که برای جراحی پلاستیک خودش هزینه کند ترجیح می‌دهد که هزینه چند جهیزیه برای افراد کم‌درآمد را بدهد.

در نهایت تنها از موفقیت‌هایش و کارهای خیری که انجام می‌دهد نیست که رضایت دارد، زندگی‌ خانوادگی آرامی دارد و همین او را با انگیزه‌تر می‌کند: «درست است سختی کشیدم اما در کنار آن کلی هم لذت بردم. الان خانواده اهلی و سالمی دارم، بچه‌هايم تحصیلات بالایی دارند و موفق هستند و شوهران موفقی دارند و زندگی‌ام خدا را شکر خوب است.

 من سال‌ها زحمت کشیده‌ام که بچه‌هايم وقتی بزرگ شدند به من و پدرشان افتخار کنند. از هر کدام از دخترهایم دو نوه دارم و این چهار نوه هم همین احساس را نسبت به ما دارند.»

انتشارات بیشتر ...