اسلام کاظمیه، نویسنده و فعال سیاسی، در سال ۱۳۰۹ خورشیدی دیده به جهان گشود. او داستاننویس بود. از کاظمیه تنها سه کتاب باقی مانده است. «قصههای کوچه دلبخواه»، «جای پای اسکندر» و «قصههای شهر خوشبختی» نام این سه کتاب است. اسلام کاظمیه از پایهگذاران کانون نویسندگان ایران بود که به همراهی محمدعلی سپانلو، جلال آلاحمد، غلامحسین ساعدی و برخی دیگر از نویسندگان به این مهم اقدام کردند. کاظمیه پس از انقلاب اسلامی به همراهی علیاصغر حاج سیدجوادی نشریه جنبش را تاسیس کرد و با سیاستهای جمهوری اسلامی به مخالفت پرداخت. پس از این بود که مجبور شد از ایران بگریزد و به فرانسه پناهنده بشود. اسلام کاظمیه در پاریس شاگرد یک مغازه فتوکپی شد و بعد از مدتی مغازه خودش را به راه انداخت اما در کاسبی موفقیتی کسب نکرد. او به مانند دیگر نویسنده ایرانی در پاریس دست به خودکشی زد. شاهرخ مسکوب، نویسنده و روشنفکر ایرانی، روز خودکشی اسلام کاظمیه را اینگونه در کتاب «روزها در راه» توضیح داده است:
از پایهگذاران کانون نویسندگان ایران
ششم ماه می سال ۱۹۹۷
صبح امروز منوچهر تلفن کرد: گفت شاهرخ! گفتم صدایت از ته چاه در میآید.
گفت: آره!
گفتم چی شده؟
این اسلام دیشب کار خودش را تمام کرد؛ احمق!
من گفتم: نه!
دیگر نه او توانست حرف بزند و نه من. یک لحظه سکوت بود. پس از آن، شکستهبسته اضافه کرد: صبح که در مغازه را باز کردم دیدم یادداشتی گذاشته برای خداحافظی؛ عذرخواهی از زحمتهایی که داده. پرسیدم: حالا چی؟ در چه وضعی است؟ گفت: «هرموز» و یکی دو نفر دیگر رفتهاند سراغ جنازه … گوشی را گذاشتم. از فرط درماندگی و بیچارگی نسلی که ماییم گریهام گرفت. نادان، ناتوان و دستبسته رها شده در این جنگل مولا. انقلابی، ضد شاه، طرفدار خمینی و مخصوصا از شبهای شعر انجمن فرهنگی ایران و آلمان (که یکی از کارگردانهای آن شبها بود)، شرکت در انقلاب و همکاری با … در گروه یا جمعیتی که تشکیل داده بود؛ سر دبیری کاوش و بعد فرار و پناهندگی سرنوشت محتوم انقلابیهای غیر مذهبی: یا زندان و مرگ یا فرار! در پاریس با گروه نجات ایران دکتر امینی همکاری میکرد و با «ایران و جهان» که ارگان آنها بود. نجات ایران پاشید؛ امینی مرد و اسلام کاظمیه شاگرد یک مغازه فتوکپی شد. چند سالی هم به شاگردی گذشت و به پیسی و نداری و آبرو داری. تا اینکه به کمک یکی از دوستانش در کوچه Mayet (پاریس ششم) مغازه فتوکپی مفلوک بدبخت فقیر و بیچارهای باز کرد. اینکاره نبود و در همه کار و همه چیزش درمانده بود. دو سکته قلبی و بیماری سخت، تنهایی، نداری و عزت نفس، گرفتاری مالی و اجراییه، و بدتر از همه اینها برای آدمی دردمند سیاست، نومیدی از هر چه در ایران میگذرد و بیگانگی تمام با هر چه در اینجا ست و آخر سر؟ خودکشی و خلاص! مرگ یک بار، شیون یک بار … حالم خوب نیست؛ پریشانم و پراکنده مینویسم. ساعت چهار بعدازظهر پیش از کلاسش غزاله (دختر مسکوب) آمد سری به من بزند، به قول خودش بوس بگیرد. پرسید پدر! آقای کاظمی چهطور است؟ گفتم بد نیست. غزاله گفت: باز رفته بیمارستان؟ مغازهاش بسته است. گفتم آره حالش خوب نیست. غزاله: ای بابا، باز هم؟! وقتی دیدیش از طرف من ببوسش! غزاله مشتری فتوکپی مغازه اسلام بود و آقای کاظمیه برایش آقای کاظمی بود. این آقا با آن رفتار سنگین و آرام، آهنگ کند و بیاعتنایی به پول و گیجی (کلمه را نمیتوانستم بنویسم دستم راه نمیداد). خلاصه این آقا با این خصوصیات و همان یک دست لباس و کراوات همیشگی مایه تعجب و تحسین غزاله بود. به غزاله چیزی نگفتم. چطور میتوانستم بگویم که تریاک و مشروب مفصلی خورد؛ قلم و کاغذ را گرفت و در انتظار مرگ از یکایک دوستانش یاد کرد؛ حالتهایش را نوشت و آخر کار که دید مرگ در آمدن کاهلی میکند و دو دل است. همانطور که خودش گفت: «به قول ابوالفضل بیهقی خودش را خفه کرد»، به در اتاقش نوشتهای چسبانده بود که در باز است نکشید، فشار دهید و داخل شوید. خوش آمدید! اینها را به فرانسه نوشته بود.ساسان شفیعی از مرگ شجاعانه اسلام با خبر شد و رفت به سراغ منوچهر … گفت: آقای پیروز! هر کاری که لازم است برای اسلام میکنیم؛ یک قبر در پرلاشز میخریم. در سالن یک هتل آبرومند مجلس یادبودش را برگزار میکنیم و همه تشریفات دیگر … مخارجش به عهده من. ولی شما بگویید چه کار باید کرد؟ روز بعد هم تلفن کرد که قرارداد را با فلان شرکت تشییع جنازه امضا کرد و چک صادر شده. مراسم یادبود هم در هتل … خواهد بود. و ظاهرا بقیه کارها را به منوچهر – که از آن همدردی و از این بزرگواری حظ و حتی تعجب کرده بود – واگذاشت. چون ساسان هیچ دوستی یا مناسبتی با اسلام نداشت جز آنکه میدانست او از دوستان پدرش بود. همین و بس. فردای روزی که پدر ساسان مرد، اسلام آمد دم مغازه. پشت دخل ایستاده بودم. بعد از سلام وعلیک حالش را پرسیدم. دیدم بهجای جواب چانهاش میلرزد.
گفتم: چی شده؟
نمیتوانست جواب بدهد. فقط گفت: شفیعی …
گفتم: طوری شده؟
گفت: مرد؛ سکته کرد؛ رفت.
جا خوردم. چون مرد رفتنی نبود.
گفتم: بیا تو، بیا تو.
و آمدیم در همین دولتسرای پشت مغازه داستان مرگ دوستش را تعریف کرد و گریه میکرد. نمیتوانست تنها بماند. نمیتوانست حرف نزند. فکر کرده بود بیاید پیش من. یکی دو ساعتی نشست. کمی آرام گرفت و رفت. شفیعی برای اینکه اسلام را از شاگردی دکان فتوکپی و مخصوصا از زیر دست صاحب کار درویش خاکسار خوشظاهر سربهزیر موزمار برهاند؛ رفت توی جلد اسلام که بیا خودت یک دکان فتوکپی باز کن. سرمایه اولیه را هم شفیعی بهعهده گرفت. اسلام اگرچه اینکاره نبود ولی از روی ناچاری این دست دوستی را پذیرفت. راهی به جایی نداشت اما یکی دو روز پیش از امضای اسناد مرگ ناگهانی شفیعی سر رسید و اسلام هم فاتحه دکانداری را خواند. اما همین پسر این بار پیشقدم شد و گفت: خواست پدرم باید انجام شود. و انجام داد. بگذریم از اینکه اسلام بینوا اینکاره نبود. حسابوکتاب سرش نمیشد. نمیدانست با مشتریها چه بکند. دکان پاتوق چند دوست و آشنای بازنشسته بیکار و جای گپ زدن و قصهپردازی بود. بوی نا و نم کهنه میداد و مورچه کنار بساط چای و پای ظرف آشغال میپلکید و مغازه در تمام این سه چهار سال بدهکار و دست آخر ورشکسته بود. اسلام کاظمیه پیش از مرگش چندین صفحه یادداشت از خودش بهجا گذاشته و لحظه به لحظه مرگ خود را شرح دادهاست. عنوان یادداشتهایش چنین است: رفتیم و دل شما را شکستیم …
روزها در راه، جلد دوم
شاهرخ مسکوب
انتشارات خاوران، ص ۷۱۹-۷۲۱