کمتر رمانخوانی است که رمانهای «جان شیفته» و «ژان کریستف»، اثر رومن رولان و یا «دُنِ آرام» نوشتهی میخائیل شولوخف را نخوانده باشد. مترجم این آثار ارزشمند ادبیات کسی نیست جز محمود اعتمادزاده.
محمود اعتمادزاده مشهور به م.ا.بهآذین، نویسنده و مترجم شناختهشده ایرانی در ۲۳ دیماه ۱۲۹۳ شمسی در کوچه خُمِران چهلتنِ شهر رشت و در یک خانواده «بازرگان-خردهمالک» به دنیا آمد. آموزش ابتدایی را در شهر زادگاهش سپری کرد و در اواخر تابستان ۱۳۰۶ به همراه خانواده به مشهد رفت و سه سال اول متوسطه را در مشهد گذراند و پایان دوره متوسطه راهی تهران شد. بهآذین در سال ۱۳۱۱ جزو دانشجویان اعزامی از طرف دولت وقت به فرانسه، رهسپار آن کشور شد و تا دیماه ۱۳۱۷ در فرانسه ماند. زبان فرانسه آموخت و از دانشکده مهندسی دریایی «برست» و دانشکده مهندسی ساختمان دریایی در پاریس گواهینامه گرفت. وی پس از بازگشت به ایران به نیروی دریایی پیوست و با درجه ستوان دوم مهندس نیروی دریایی در خرمشهر به کار مشغول شد. پس از مدتی به نیروی دریایی بندر انزلی منتقل شد و ریاست تعمیرگاه این نیرو به عهده او قرار گرفت. بیشتر وقت بهآذین حتی در دوران تحصیل به دلیل علاقه به ادبیات با ادبیات و آثار ادبی سپری شد. در بحبوحه جنگ جهانی دوم، شوروی و انگلیس ایران را از دو سو اشغال کرده بودند و تعدادی از شهرها از جمله بندانزلی چند بار بمباران شد.
در جریان بمباران بندرانزلی در جنگ جهانی دوم دست چپش را از دست داد
او در روز چهارم شهریور ۱۳۲۰ در بمباران به سختی مجروح شد و در بیمارستانی در رشت کار به قطع دست و بازوی چپش کشید. هنوز در بیمارستان بستری بود و زخم پای چپش بهبود نیافته بود و در آن ترکش وجود داشت که او را مخفیانه به تهران آوردند تا به عنوان اسیر جنگی گرفتار ارتش شوروی نشود. بهآذین از دست ارتش سرخ نجات یافت اما زمان زیادی نگذشت که خود به استقبال اندیشه سرخ رفت و تا پایان عمر به آن وفادار ماند. چندی پس از این از نیروی دریایی استعفا داد تا راحتتر بتواند به ادبیات و همچنین به فعالیت سیاسی بپردازد. پس از استعفا از خدمت نظامی به وزارت فرهنگ رفت. سالها به تدریس خصوصی زبان فرانسه و تدریس ریاضی در دبیرستانها و همچنین کار در کتابخانه ملی پرداخت. او چند هفتهای هم در دوره وزارت دکتر فریدون کشاورز، در سال ۱۳۲۵، معاونت فرهنگ گیلان را بر عهده داشت. او پس از ترک ارتش به قول خودش «در اندیشه و احساس» به جنبش جهانی کارگری پیوست.
در سال ۱۳۲۲ یا ۲۳ عضو حزب توده شد
در سال ۱۳۲۲ یا ۲۳ عضو حزب توده شد. او خلاف بسیاری از روشنفکران زمانهاش که مدتی عضو حزب توده شدند و بعد گسستند تا پایان عضو حزب توده باقی ماند. پس از انقلاب اسلامی بهآذین تحت تاثیر حزب توده از کانون نویسندگان که خود از بنیانگذاران آن بود و در هیئت دبیران آن فعالیت داشت جدا شد و به تعبیری انشعاب کرد و «شورای نویسندگان و هنرمندان» را بنا نهاد. در سال ۱۳۵۸، هیات دبیران کانون نویسندگان ایران که متشکل از باقر پرهام، احمد شاملو، محسن یلفانی، غلامحسین ساعدی و اسماعیل خویی بود تصمیم به اخراج او، سیاوش کسرایی، هوشنگ ابتهاج و فریدون تنکابنی گرفتند و این تصمیم به تایید مجمع عمومی کانون نویسندگان رسید و عضوهای وابسته به حزب توده و این چند نفر از کانون نویسندگان اخراج شدند. باقر پرهام در مورد این ماجرا چنین میگوید: «نکته عجیب برای ما این بود که میدیدیم اعتراضهای کانون به موارد نقض آزادی بیان و امنیت کارکنان مطبوعات، مطبوع طبع تودهایهای کانون نیست و هر روز که میگذرد، در این مورد به خصوص، بیشتر مورد اعتراض آنان در داخل کانون قرار میگیریم، چندان که دیگر میدیدیم که اینها دارند به راستی عرصه را بر ما تنگتر میکنند و اگر بخواهیم به دلخواهشان عمل کنیم، در واقع باید بپذیریم که کانون چیزی نباشد جز زائده بیبو و خاصیتی از حکومت تازه تاسیس اسلامی.» مدارا و حتی همکاری حزب توده با جمهوری اسلامی چندان نپایید و جمهوری اسلامی آنها را نیز قلع و قمع کرد. در ۱۷ بهمنماه ۱۳۶۱ و در جریان دستگیریهای گسترده اعضای حزب توده ایران دستگیر شد.
پس از استعفا از خدمت نظامی به تدریس خصوصی زبان فرانسه و ریاضی در دبیرستانها پرداخت
بهآذین در برنامهای تلویزیونی که توسط جمهوری اسلامی به نمایش درمیآمد مجبور شد علیه خود اعتراف کند و به نفی ایدئولوژی خود و حزب توده بپردازد.خود در خاطرات خود در مورد بازداشتش چنین مینویسد: «در نيمه بيداری گرم و آسوده بامداد، نزديک ساعت ھفت روز يكشنبه ۱۷ بھمن ۱۳۶۱، زنگ بلند و مكرر و ناشكيبای در خانه باقيمانده خواب را از چشمانم پراند. كه میتوانست باشد، چه میخواست؟ در خانه، من بودم و ھمسرم: من شصتوھشت و او شصتوچھارساله. تا از بستر برخيزم و چيزی بپوشم و در باز كنم، صدای قدمھايی كه باشتاب پشتبام خانه را مینورديدند به من ھشدار داد كه آنچه در اين چند ھفته انتظارش میرفت به سراغم آمده است.» او باور ندارد که به این شکل بازداشت شود چرا که خود را هم مسیر با انقلاب میداند: «رهرو راه انقلاب بودهام و هستم، و با نظام برخاسته از انقلاب، هرچند که با من سر ناسازگاری داشته باشد، نمیخواهم ناسازگار باشم. … من خود را با بازجوی جوان و قدرت انقلابی که او نماینده آن بود در یک صف میدانستم. انقلاب را من نزدیک چهل سال خواسته بودم و در راه آن پیوسته در بالاترین حد امکانم کوشیده و رنج برده بودم، و اکنون با صورت اسلامی آن که سرانجام پیروز گشته بود، کمترین دشمنی یا ستیز نداشتم. …»
در جایی دیگر از خاطراتش او این عدم ستیز با انقلاب اسلامی را اینگونه توصیف میکند: «بازجو و من، هر دو، سودای انقلاب در سر داشتیم. هر دو سرباز انقلاب بودیم − او جوان و من پیر، و به اعتباری، من پدر او، اگر او مرا نمیشناخت یا از سر تعصب و لجاج نمیخواست بشناسد، من او و مردان سنگر او را میشناختم. این سنگر که من خود در بخشی از آن ایستاده بودم، میبایست به هر قیمت پایدار بماند. … برای پایداری و نیرومندی انقلاب، برای پذیرفتهشدن حکومت اسلامی. … بگذار تا نیروهای چپ هوادار اردوگاه سوسیالیسم میدان را – اگرچه با اعمال قهر – خالی کنند، بگذار بهآذین و هزاران همچون بهآذین فدا شوند تا انقلاب بماند، و به رغم دشمنان، راه موجودیت بالندهی خود را بگشاید.» بهآذین حتی بر اساس باور قلبیاش میگوید که حاضر است جانش را برای «نظام انقلابی» فدا کند زیرا که این انقلاب اسلامی در راستای کلی مبارزه ضد امپریالیستی، بهویژه ضد آمریکایی، و تلاش برای تحقق آرمانهای مردمی حرکت میکند. او در خاطرات خود از زندان مینویسد: «باور نمیتوانستم کرد: آخر، پیر شصتوهشت ساله لاغر و نزاری که در عرصه ادب و سیاست هم کموبیش نام و آوازهای دارد، مگر میتوان به همین آسانی خواباند و کف پاهایش را با شیلنگ قلقلک داد؟ های، های، پیر ساده دل! … نخستین ضربهای که بر کف یک پایم فرود آمد، دردی انبوه را در خطی باریک از پشتم نفوذ داد. و من که به خود میگفتم تا آخر بیصدا تحمل خواهم کرد، فریادم بیاختیار بلند شد: وای! … ضربه دوم به فاصلهای اندک با پای دیگرم آشنا شد، و درد آتشین بود و فریاد بلندتر: خدا!»
در برنامهای تلویزیونی که توسط ج.ا.ا به نمایش درمیآمد، مجبور شد علیه خود اعتراف کند
وی در این خاطرات از شکنجههایی میگوید که به راستی آزاردهنده است: «گاه هر روز و گاه یکی دو روز در میان، و بهانه همیشه همان بود: تو جاسوس بودهای، اقرار کن! … تا جایی که دو روز مانده به نوروز کف هر دو پایم شکاف برداشته بود و خون میریخت. و این زخم تا پیش از دو ماه بهبود نیافت، چه، گاه از تعزیر پاهای نواربسته نیز چاره نبود.» او تا سال ۱۳۶۹ در زندان ماند و تحت شکنجههای سختی قرار گرفت. سه ماه پس از بازداشت در تلویزیون جمهوری اسلامی حاضر شد و با قیافهای تکیده و مستأصل و با صدایی لرزان از زندگی سیاسی خود ابراز پشیمانی کرد. پیش از انقلاب اسلامی نیز طعم زندان چشیده بود. البته تا پایان عمر خود این شکنجهها و آزارها را از پیامدهای انقلاب دانست که پدیدهای قهری اما گذرا در سیر انقلابی است و «در مرام و در کارکرد این نظام چیزهایی هست بنیادی که من با همه اندیشه و احساسم تائید میکنم.»
در خاطراتش از شکنجههای طاقتفرسایی که در زندان دید گفته است
او حتی توصیه میکند که باید بر «کمبودها و نارساییها و خطاهای نظام اسلامی چشم پوشید.» سیدعلی خامنهای که همواره تلاش کرده از خود چهرهای ادبی و فرهنگی که با داستان و رمان و سینما آشنا ست به نمایش بگذارد در سال ۱۳۸۵ هنگام بازدید از غرفه «نشر ناهید» در نمایشگاه کتاب که ناشر کتابهای بهآذین نیز هست رو به مسئول غرفه کرده و میگوید:«سلام مرا به آقای بهآذین برسانید.» بهآذین روز چهارشنبه ۱۰ خردادماه ۱۳۸۵ بر اثر ایست قلبی در بیمارستان آراد تهران درگذشت. از بهآذین ترجمههای فراوانی بر جا مانده است که میتوان به بابا گوریو نوشته انوره دو بالزاک، زنبق دره نوشته انوره دو بالزاک، چرم ساغری نوشته انوره دو بالزاک، دخترعمو بت نوشته انوره دو بالزاک، ژان کریستف نوشته رومن رولان، جان شیفته نوشته رومن رولان، سفر درونی نوشته رومن رولان، زمین نوآباد نوشته میخائیل شولوخف، دُنِ آرام نوشته میخائیل شولوخف، شاه لیر نوشته ویلیام شکسپیر، هملت نوشته ویلیام شکسپیر، اتللو نوشته ویلیام شکسپیر، استثناء و قاعده نوشته برتولت برشت، فاوست نوشته یوهان ولفگانگ فون گوته و نامه سن میکله نوشته اکسل مونته ، ۱۳۷۹، نشر آتیه اشاره کرد.
از نوشتههای بهآذین نیز میتوان به این کتابها اشاره داشت: پراکنده (۱۳۲۳)، بهدسوی مردم (۱۳۲۷)، خانواده امین زادگان (رُمان ناتمام)، دختر رعیت (۱۳۳۰)، نقش پرند (۱۳۳۴)، مُهره مار (۱۳۴۴)، قالی ایران (۱۳۴۴)، گفتار در آزادی (۱۳۴۷)، شهر خدا (۱۳۴۹)، مهمان این آقایان (۱۳۵۰، چاپ ۱۹۷۵، کُلن، آلمان)، از آن سوی دیوار (۱۳۵۱)، کاوه (نمایشنامه، ۱۳۵۵)، بار دیگر، این بار… (۱۳۷۰، انتشار: ۱۳۸۸)، از هر دری… (۱۳۷۱ و ۱۳۷۲)، مانگدیم و خورشیدچهر، بر دریاکنار مثنوی و دید و دریافت (۱۳۷۷) و نامههایی به پسر (۱۳۸۲).