Search

English

مهوش؛ خواننده کوچه و بازار

 مرگ مرتضی پاشایی، خواننده‌ موسیقی پاپ که در آبان‌ماه ۱۳۹۳ اتفاق افتاد و تشییع جنازه‌ با جمعیت بسیار که برایش برگزار شد باعث شد برخی‌ها این مراسم تشییع را با مراسم «مهوش» خواننده‌ کوچه‌بازاری ایران قیاس کنند. یکی از این افراد که اول‌ بار این قیاس را به‌ کار برد، استاد جامعه‌شناسی، یوسف اباذری بود. اباذری در سخنرانی‌ که در تالار ابن‌خلدون دانشکده‌ علوم اجتماعی ایراد داشت و عنوان آن «پدیدارشناسی فرهنگ یک مرگ» بود گفت که «بعد از این‌که مهوش مرد، بعد از واقعه‌ ۳۲ لات‌ها از مهوش یک تشییع جنازه‌ مفصل کردند. …» اباذری در این سخنرانی خود تشییع جنازه‌ بزرگ مرتضی پاشایی را با تشییع جنازه‌ مهوش در زمان شاه مقایسه کرد و گفت: «لات و سوسول! دست به دست هم داده‌اند که سیاست واقعی این مملکت را داغان کنند و از بین ببرند و دولت و حاکمیت نه تنها با این مسئله مشکلی ندارند که تشویق هم می‌کنند. مردم و دولت (در این هم‌هویت‌شدن) با هم این سقوط را انجام می‌دهند. این مسئله، یک نکته شبه‌فاشیستی دارد که من از آن وحشت دارم. یک ترس متقابل است. … سیاست‌زدایی، انهدام هر آن چیزی است که برایش انقلاب شد و عده زیادی برایش ایستاده‌اند.»

مهوش که بود که هنوز کارش و تشییع جنازه‌اش موضوع یک بحث روشن‌فکری در دانشکده‌ علوم اجتماعی تهران است؟ معصومه عزیزی بروجردی با نام هنری مهوش در زمستان ۱۲۹۹ خورشیدی در بروجرد به دنیا آمد و در زمستان ۱۳۳۹ در تهران درگذشت. کودکی مهوش در بروجرد گذشت اما در نوجوانی همراه خانواده‌اش به تهران مهاجرت کرد. یازده سال داشت که مادرش درگذشت. او را به‌دست راننده‌ کامیونی سپردند تا به تهران بیاورد.

اولین موفقیت حرفه‌ای او اجرای برنامه در رادیو تهران بود

از زندگی کودکی مهوش اطلاع زیادی در دست نیست. برخی می‌گویند او را به محله‌ بدنام «قلعه»، که شهر نو نام گرفت، برده‌اند. هنوز پانزده‌ سال مهوش تمام نشده بود که برای شرکت در فعالیت هنری به شهر آبادان رفت و در یک تئاتر معمولی و غیر معروف مشغول به کار  شد. پس از مدتی مهوش با ستوان یکم شکوری آشنا شد و با او ازدواج کرد. ازدواجی که دوام نداشت و پس از دو ماه به طلاق کشید اما حاصل این زندگی کوتاه دختری بود به نام اشرف که هنگام مرگ مهوش ۱۲ سال داشت. مهوش پس از یک سال از آبادان به تهران آمد. او در تهران به یکی از مکان‌هایی پیوست که در مراسم عروسی به اجرای موسیقی شاد می‌پردازند.

بعد از مدتی با یکی از مردان این گروه با نام حسن‌زاده ازدواج کرد. حسن‌زاده نوازنده‌ ویولون بود. حسن‌زاده تا پایان عمر مهوش او را در کافه‌های مختلف همراهی می‌کرد. تصنیف‌های شاد و عوامانه و همه‌فهم مهوش موجب شد که او هر روز در میان عامه‌ مردم به محبوبیت بیش‌تری دست پیدا کند. مهوش علاوه بر خوانندگی در کافه‌های معروف تهران پایش به سینما نیز گشوده شد. اولین موفقیت حرفه‌ای مهوش اجرای برنامه در رادیو تهران بود و اولین ترانه‌ او که از رادیو تهران پخش شد «واویلا» نام داشت. در همین اجرای اولیه بود که معصومه عزیزی نام مهوش را برای خود انتخاب کرد. چند روز پس از این اجرا مهوش به کافه آستارا رفت و در آن‌جا آوازخوانی را آغاز کرد.

همزمان با تغییر رئیس رادیو تهران قرار بر این شد که از همه‌ خوانندگان رادیو امتحان گرفته شود که مهوش در این امتحانات شرکت نکرد و باعث شد که دیگر نتواند در رادیو تهران بخواند. از این‌رو به رادیو نیروی هوایی رفت و با خواندن ترانه‌ «مینا ناز داره»، «گل بهرام»، «ساغر و پیمانه» و «مهوش جونم» آرام‌آرم به محبوبیت بالایی دست یافت.

بیش‌ترین محبوبیتش زمانی حاصل شد که در کافه کنتینانتال تصنیف «کی می‌گه کجه» را خواند

بیش‌ترین محبوبیت مهوش زمانی حاصل شد که او در کافه کنتینانتال تصنیف معروف «کی می‌گه کجه» را خواند. این تصنیف به وسیله‌ حسن‌زاده تنظیم شده بود. مهوش در شهرهای مختلف ایران، برنامه‌ زنده اجرا می‌کرد. مهوش در شب ۲۶ دی‌ماه ۱۳۳۹ در حال رانندگی با یک اتومبیل فولکس‌واگن در خیابان شاه تهران با یک تاکسی تصادف کرد و در این تصادف کشته شد. خبر درگذشت مهوش در حادثه‌ رانندگی در راس همه‌ خبرهای بیش‌تر روزنامه‌ها و نشریات ایران قرار گرفت و باعث شد که رکورد جدیدی از فروش روزنامه‌ها در ایران تا آن زمان بر‌جا بگذارد. پس از مرگ مهوش مشخص شد که این خواننده‌ کوچه‌بازاری بخش عمده‌ای از درآمد خود را صرف کمک به فقرا کرده است و هزینه‌ ده‌ها کودک یتیم را عهده‌دار شده است.

سیمین بهبهانی، شاعر شناخته‌شده‌ ایرانی می‌گوید که دایی‌اش علاقه‌مند به صدای مهوش بوده است و هر بار که او به محل باغی که در بیرون از تهران بود و مهوش در آن‌جا می‌خواند می‌رفته است او را با خود می‌برده است. سیمین بهبهانی می‌گوید که مردم به صدای مهوش بسیار علاقه‌مند بودند. او می‌گوید که وقتی مهوش مرد، بیش از پنجاه هزار نفر شرکت کردند. بهبهانی می‌گوید که در کافه‌ «شکوفه‌نو» پای آوازخوانی مهوش می‌رفته است و کارهای او را جذاب می‌داند. سیمین بهبهانی از او به‌عنوان «زن خوش‌قلب» نام می‌برد.

سیمین بهبهانی از او به‌عنوان «زن خوش‌قلب» نام می‌برد 

سیمین بهبهانی در قصه‌ «سنگ را آرام‌تر بگذارید» که به تعبیر خودش قصه‌ای تخیلی است از زنی به نام «اکرم آبگوشتی» که گویا نام سابق مهوش بوده است. سیمین بهبهانی می‌گوید که در این قصه به زندگی مهوش نظر داشته است. سیمین بهبهانی درباره توصیف شخصیت مهوش در این داستان می‌گوید: «یک مقدار از بعضی آشناها شنیدم و یک مقدار از چند باری که او را در صحنه دیدم، ملهم شدم و یک مقداری هم تخیل من در آن خودنمایی کرد و این داستان ساخته شد. … منظور من نمایاندن حال افراد جامعه بوده و آن کسانی را که مردم از خودشان می‌رانند؛ در حالی که گاهی از آن‌ها لذت هم می‌برند و وجود آن‌ها گاهی هم لازم است ولی بسیاری از آدم‌ها از آن‌ها احتراز می‌کنند و دوستشان ندارند وقتی در جمع می‌بینند ولی ممکن است در یک جای خلوتی ببینند خیلی هم از آوازشان لذت ببرند.» دکتر صدرالدین الهی، روزنامه‌نگار در همان زمان و پس از مرگ مهوش در مجله‌ تهران مصور مقاله‌ای می‌نویسد. اومی‌گوید: «او توانسته بود بر اعصاب گروه عظیمی از مردم که دنبال موسیقی جدی نبودند، مسلط بشود. این هم از ویژگی‌های جامعه‌ای است که می‌خواهد درهایش را به روی بورژوازی باز کند. زن زیرکی بود و نبض جامعه در دستش بود.»

صدرالدین الهی می‌گوید صبح روز بعد از نوشتن این مقاله وقتی به دفتر مجله می‌رود از نخستین پله ورودی تا دفتر کارش مملو از سبدهای گل و میوه چیده شده بود. می‌گوید که در دفتر کارم خانمی را دیدم که به محض ورود من از جایش برخاست و خود را معرفی کرد. من آفت هستم همکار مهوش. از شما خیلی ممنونم که ما را هم به حساب‌آوردید. مهوش در دی‌ماه ۱۳۳۹ در یک سانحه رانندگی در تهران درگذشت اما بر روی سنگ مزارش به اشتباه تاریخ ۱۳۴۰ حک شده است.

در گورستان ابن بابویه شهر ری به خاک سپرده شد

روزنامه‌ «بامشاد» درباره استقبال بسیار مردم در تشییع جنازه‌ مهوش می‌نویسد: «مهوش البته مجتهد جامع‌الشرایط نبود؛ زن هیچ یک از وکلا نبود. … با هیچ یک از بزرگان نسبتی نداشت؛ از بام تا شام، روی سجاده غلت نمی‌زد. … بلکه برعکس می‌ می‌خورد و رقص می‌کرد. قر می‌داد، تن و بدن خودش را عرضه می‌ساخت و شاید هزار و یک کار به اصطلاح زشت دیگر که در عرف ما گناه و دریدگی و بی‌شرمی محسوب می‌شود، انجام می‌داد؛ ولی هر چه بود روی تارهای دل مردم می‌نواخت و قلب مردم را با همه هیجان و التهابش به سوی خود کشیده بود. مهوش بر خلاف بسیاری از رجال علمی و فرهنگی و سیاسی که حرفشان را مردم نمی‌فهمند، هر چه می‌گفت مردم می‌فهمیدند. … یا وقتی مهوش می‌خواند که این دست کجه؟ … این تجلی روح شوخ و پر مزاح یک ملتی بود و مهوش جواب‌گوی خواست مردمی بود که به دنبال آدمی می‌گشتند تا از او راست بشنوند. … مهوش وعده اضافه حقوق نمی‌داد. مثل شرکت شین مردم را به امید خانه‌های مصفا به طاق نمی‌کوبید. نمی‌گفت فردا چه کنم، پس فردا چه خواهم کرد. … او شعر می‌خواند. … هر دقیقه هم می‌خواند و متاع خود را بی‌کم و کاست هر چه بود عرضه می‌کرد. … تجلیل از مهوش، بیش‌تر از آن‌که عده‌ای را عصبانی کند برعکس باید درس عبرت باشد و باید به جای این‌که این‌طور نتیجه بگیریم که «این مردم بی‌سواد و عامی، برای مرگ یک زن بدکاره، سر و دست شکستند!» باید این‌طور استدلال کنیم که مردم، هر قدر هم که بی‌سواد و عامی باشند، … کسانی را که با آن‌ها بی‌پرده و راست سر و کار پیدا کنند، دوست دارند و به ایشان عشق می‌ورزند و در این راه آن‌قدر پیش می‌روند که حتی اصول مذهبی خود را ندیده می‌گیرند و زنان چادر بسر، در مرگ زنی اشک می‌ریزند و در مراسم هفت زنی شرکت می‌کنند که در همه عمر از نشان دادن تن و بدن خود ارتزاق می‌کرد. یک چنین ملتی با این همه احساسات صادقانه نه تنها قابل سرزنش نیست، بلکه لایق احترام است و در برابر این مردم دوست‌داشتنی، باید سر تعظیم فرود آورد و کوشش کرد که شایسته احترام و توجه آن‌ها بود. … منتهی هر کس، در کار و حرفه خودش!»

در یک سانحه رانندگی در تهران درگذشت

دکتر حسن صدر حاج سید‌جوادی، روزنامه‌نگار و استاد دانشگاه تهران و دکترای ادبیات فارسی، در شماره ۳۰ دی‌ماه ۱۳۳۹ مجله اطلاعات هفتگی درباره مرگ مهوش به شکلی نامناسب و دور از ادب می‌نویسد: «وقتی که خبرنگار همکار من، با یک شوق و ذوقی خبر مرگ «مهوش» را به من می‌داد پیدا بود که به اهمیت خبری که به‌ دست آورده است، ایمان دارد. … اما من یکباره از کوره در‌رفتم و گفتم: «چته آقا جان، این‌طور آب از لب و لوچه‌ات سرازیر شده، مثل اینکه نوبر خبر آورده‌ای! خب مرده که مرده، یک لوطی و رقاص بدنام کم‌تر! …» مهوش در گورستان ابن بابویه شهر ری به خاک سپرده شد. مهوش در یک روز سرد زمستانی آمد و در روز سرد دیگری رفت؛ اما صدایش به لحظات بسیاری از مردم عادی کوچه و خیابان گرمی بخشید.

انتشارات بیشتر ...