Search

English

محمدحسن سیدشجاع، جوان میلیاردی که از هیچ آغاز کرد

بسیار جوان است. از خانواده‌ای پرجمعیت در جنوب تهران آمده اما در ده سال فعالیت جدی توانسته میلیاردر شود و یکی از جوان‌ترین کارآفرینان نمونه ملی و بنیان‌گذار پوشاک اریکا. سیدمحمدحسن سیدشجاع در سال ۱۳۶۱ متولد شده است. پدرش تولیدکننده پوشاک بچه‌گانه بود و شاید تعیین‌کننده مسیری که پسر در آینده می‌رود. محمدحسن می‌گوید: «روزی که به بازار رفتم هنوز به مدرسه می‌رفتم، بنابراین مجبور شدم درسم را در دبیرستان شبانه مروی بخوانم تا به کارم لطمه نخورد.»

راهی بازار پارچه تهران می‌شود: «بخاطر فشار اقتصادي قرار شد بین ادامه تحصيل دادن و کار در بازار یکی را انتخاب کنم، ‌ مردی که تاثیر مهمی‌در زندگی من داشت، گفت: بازار هم مثل دانشگاه ‌است. شما در اینجا درس زندگی را بصورت عملي یاد می‌گیرید و آنجا درس‌های تئوري را. شاگرد مغازه بودم اما این مارک‌های معروف برایم مثل اسم و فامیل دوستانم بود و همه را حفظ می‌کردم. اتفاقا خوب بود که‌ آنجا کارگاه تولیدی نبود چون دراین صورت ذهنم بسته می‌ماند. مدل‌های مختلف لباس می‌آمد ودر آن سن بچگی همه‌ی آنها در ذهنم می‌نشست و به‌این ترتیب من با کیفیت آشنا شدم.  شب‌هایی بود که من به خانه می‌آمدم، غرغر می‌کردم و می‌گفتم من دیگر سر کار نمی‌روم چون ساعت كارم واقعا زياد بود. آن موقع ساعت کار بازار تا پنج بود. پنج که تعطیل می‌شدم صاحب مغازه مرا به دنبال حساب و کتاب می‌فرستاد و به پاساژهاي مختلف تهران مثل  آ.‌اس‌.پ،میلاد نور و تیراژه . . . بوستان و من هم مجبور بودم بروم.»

در سال ۱۳۸۵ با پس‌اندازهایش یک فروشگاه کوچک راه می‌اندازد و از سال ۸۸ تولید پوشاک را شروع می‌کند. با شناختی که از بازار دارد و به مدد هوشش در کمتر از دو سال تبدیل به یکی از برندهای معتبر ایران می‌شود. اریکا برندی که بنیان گذاشته به تولید پوشاک زنانه می‌پردازد ودر سال ۸۸ برند سال ایران می‌شود بالاتر از هاکوپیان و گراد. اریکا اولین برند در زمینه لباس است که ایزو ۹۰۰۲ گرفته است.

اولين باری که به فکر تولید لباس می‌افتد، روزی بود که برای گرفتن حساب به پاساژ  ونک رفته بود، در آنجا دید مانتو‌هایی آورده‌اند که چروک است و مدل خاصی است و متوجه شد خانم‌ها با علاقه فراوان مانتو‌ها را می‌خرند. کمربندش کنف بود و به آن مهره‌های رنگی آویزان کرده بودند و با شلوار‌های گشاد می‌پوشیدند. از صاحب مغازه می‌پرسد: «اینها چیست؟» ‌که در پاسخ می‌شنود که این مانتو‌ها را تازه ‌از ترکیه آورده است و اشتباه کرده که کم وارد کرده است.

روز بعد هفت صبح به بازار رضا می‌رود و در بازار پارچه‌فروش‌ها پارچه را پیدا می‌کند. شب مجددا به‌ آن مغازه می‌رود و یکی دوتا از آن مانتو‌ها را امانت می‌گیرد. صدهزارتومان باقی‌مانده حقوقش را از صاحب‌کارش می‌گیرد و بیست مانتو و بیست شلوار به خیاط می‌دهد که بدوزد. صاحب‌کارش یک قفسه به او می‌دهد که اجناسش را بفروشد. روزی که‌این مانتو و شلوار آماده شد و به مغازه آمد، ساعت ۱۰ بود و تا ساعت یازده‌ونیم  همه ۲۰ دست مانتو و شلوار تمام شده بود.

می‌گوید: «دو سال آخر مثل سال‌ها‌ی اول کارم نبودم. به‌روز و شیک لباس می‌پوشیدم. یک موتور هم خریده بودم و بعد از ساعت کارم مسافر کشی می‌کردم. ·چه چيزي باعث ميشد تو از ديگران متمايز بشي؟ پشت‌كار. ساعت پنج صبح بلند می‌شدم و به چهارراه خاقانی می‌ر‌فتم و آنجا می‌ایستادم و تا هشت کار می‌کردم. کارمندان که دیرشان می‌شد و دانشجو‌ها را می‌رساندم. روزی دو، سه تا مسافر می‌بردم و تا ساعت هشت صبح هم به بازار می‌رفتم و عصر هم که تعطیل می‌شدم به مولوی می‌رفتم و آنجا هم مسافر می‌بردم. حقوق بازار را به مادرم می‌دادم و درآمد مسافرکشی را برای خودم برمی‌داشتم. با دوستان‌مان بیرون می‌رفتیم و خرج می‌کردیم. همین‌طور یک مدت کار کردم و با آقایی آشنا شدم که گفت یک مقدار تی‌شرت را از چین آورده‌ است. گفت من کاتالوگ آن را به تو می‌دهم و شما برو ویزیتوری کن. من عصر‌ها را به‌این کار اختصاص دادم. به جاها‌ی مردانه‌فروشی می‌بردم و می‌فروختم. حدود ده‌هزارتا تی‌شرت برای ایشان فروختم و پولی به دستم رسید که با آن یک خط ثابت موبایل خریدم. بياد مي‌آورم شب عید خیاطمان کار را اتو نکرده‌بود و می‌گفت فردا نمی‌رسم بدهم و پس‌فردا می‌دهم. من به کارگاه خیاطی می‌رفتم و تا صبح اتو می‌کردم. همان جنسی را که خودم اتو کرده بودم.»


بعد از ۱۰ سال که پسر صاحب مغازه در ترکیه بود، دو مغازه در طبقه پایین خالی ماند و صاحب آن، آن را با قیمت بالاتری به آن‌ها اجاره داد. موتور و موبایلش رافروخت و شهریه دانشگاه خواهرش را قرض گرفت و با يكي از دوستانش شريك شد. می‌گوید: «وقتی مغازه را باز کردیم، مغازه سرامیک بود و درست مثل حمام بود. دوستم گفت: “محمد حسن ما اینجا چه بفروشیم؟ همه پول‌مان را دادیم پول پیش مغازه.» گفتم: “خدا بزرگ است. چقدر پول داریم؟” گفت: “پنجاه هزار تومان.” رفتیم منیریه و با آن پنجاه هزار تومان هم کاغذ دیواری خریدیم تا مغازه شکل بوتیک پیدا کند. رفتیم مولوی گونی خریدیم، از میدان محلاتی خاک‌رس خریدیم و گل درست کردیم، ویترین‌مان را گونی کشیدیم، با پوست تزیین‌اش کردیم و خلاصه آن ویترین خیلی خوشگل شد. خزخریدیم، تنه درخت گذاشتیم. پول نداشتیم مانکن بخریم، رفتیم مانکن شکسته‌های مغازه‌ها را گرفتیم. چون من ده سال پیش یک نفر کار کرده بودم، هرجا که رفتم و نسیه خواستم، دادند. گفتم پول ندارم،‌ جنس می‌برم و هفته به هفته می‌آیم حساب می‌کنم و پول‌تان را می‌دهم. یک میلیون، دو میلیون و پنج میلیون به ما اعتبار دادند و جنس گرفتیم. بازار این‌طوری است و آنجا بیشتر آدم را به آبرو می‌شناسند. به ما جنس امانی دادند و ما هم هر هفته می‌رفتیم دفتر فروش‌مان را باز می‌کردیم و فروش ما را می‌دیدند و پول‌شان را می‌دادیم. شش ماه‌ اینطوری کارکردیم، پولی جمع کردیم، دکور شیکی زدیم و شروع کردیم به تولید. با سه طاقه پارچه شروع کردیم، ‌مدل زدیم. اول مدل‌هایی که می‌فروختند را بررسی می‌کردیم که کدام بیشتر ‌فروش مي‌رود»

سال ۱۳۸۸ تصمیم می‌گیرد کارش را صنعتی کند. طراح استخدام می‌کند و در شیراز کارخانه می‌زند. بعد می‌بیند که مشتری‌ها می‌آیند تک‌تک می‌خرند و وقتشان را زياد مي‌گيرند، بنابراین تصمیم می‌گیرد همایش برگزار کند. تلاش‌هایش چنان ثمربخش بوده است که حالا بیش از هزار نفر بطور مستقیم و غیر مستقیم با کسب و کاری که او به راه انداخته صاحب شغل شده‌اند. آرزویش این است که اریکا تبدیل به برندی جهانی‌ شود، شاید این رویا هم برای او که از هیچ آغاز کرده، چندان دور هم نباشد.

 

انتشارات بیشتر ...