ماموران گشت ارشاد نانشان را از راه نقض حقوق زنان در میآورند و بدین شکل ارتزاق میکنند. در چهار گوشه ایران، روزی نیست که این ماموران به زنان و دختران و همراهانشان آزار نرسانند. ضربوشتم، تهدید، ارعاب، تعهدگرفتن و بازداشت فقط گوشهای از انواع برخوردهای این ماموران است. فرقی هم نمیکند که طرف مقابل یک زن تنها باشد، با کودکش باشد یا با دوستان و اعضای خانوادهاش.
بسیار زنان و دختران ایرانی هستند که روایاتی تلخ و دردناک از حملات این نیروها در سینه دارند. خاطره وطنخواه، روزنامهنگار، یکی از آنان است که اخیرا در توییتر خود از تجربه وحشتآفرین و پراسترس خود گفته است. این روایت در ادامه میآید:
شاید برای شما هم اتفاق افتاده باشد؛ برای من هم. حتی یادآوری لحظههایی که تجربه کردم، هنوز هم بدنم را میلرزاند. حدود شش سال پیش، یک روز سرد زمستانی، دخترم را که آن زمان ۱۳ سال داشت، به کوروش مال برای خرید برده بودم. دخترم بیرون مغازه ایستاده بود و من رفتم که قیمت لباسی را بپرسم. وقتی برگشتم، دیدم دخترم نیست. سراسیمه همه راهروها را گشتم که در انتهای در ورودی او را پیدا کردم که خانمی از ماموران گشت ارشاد با او صحبت میکند. جلو رفتم و دلیل را پرسیدم که ناگهان مامور گشت ارشاد گفت شما مادر ایشون هستید؟ این چه لباسی است که پوشیده؟ لطفا چند دقیقه با ما بیایید. من به تصور اینکه ممکن است صحبت خاصی داشته باشند، به دخترم گفتم همانجا بمان تا برگردم و همراه مامور گشت ارشاد به بیرون از پاساژ رفتم. مامور محترمانه گفت بفرمایید داخل ون و به چند سوال همکارم جواب بدهید.
وقتی داخل شدم، چند خانم دیگر هم به نام «بدحجاب» داخل ون بودند. ناگهان در ون بسته شده و ماشین به حرکت افتاد. فریاد زدم آقا کجا میری؟ دخترم تنها در پاساژ مانده، شما دروغ گفتی که بیا فرم امضا کن! یکی از ماموران گفت خفه شو و حرف نزن! داشتم از ترس سکته میکردم. نگران خودم نبودم. نگران دخترم بودم که یک دختربچه تنها و منتظر در پاساژ بدون پول و کلید برای برگشت به خونه رها شده بود. بهش زنگ زدم و گفتم برو روی صندلیهای طبقه بالا سینما بشین و جایی نرو تا بیام. نمیدونستم این ون ما را به کجا میبرد و چقدر کارم طول میکشد، فقط گریه میکردم. در نهایت ون گشت ارشاد ما را به پلیس امنیت گیشا برد.
بعد از رفتارهای توهینآمیز به بهانه اینکه پالتوی من بالای زانو بود، عکسهای سهبعدی از من گرفت (درحالی که مدام گریه میکردم) بعد هم چند برگه تعهد و اثر انگشت و روال به قول خودشان اداری طی شد. چند ساعتی بلاتکلیف بودم؛ گفتند باید یک نفر لباس بلند برایت بیاورد تا بگذاریم بروی. هرچقدر التماس میکردم که من کسی را ندارم، دخترم توی پاساژ مانده، اهمیت نمیدادند. در نهایت به فریبا زنگ زدم. فریبا فقط با خودش چادر آورده بود، اما ماموران چادر را قبول نکردند. در نهایت فریبا خودش چادر را سر کرد و مانتو خودش را به من داد تا آزاد شوم.
وقتی به کورش مال رسیدم، انگار صدسال گذشته بود. آن روز عصر، مردم و زنده شدم.