Search

English

شهروندینگی یا جنگ؟، ۴- بخش ۲ فصل ۱: شهروندینگی در برابر پرخاش

درآمد

به‌طور کلی همه نظام‌هایی را که به پیوندهای میان آدمیان در یک کشور سامان می‌دهند پولیتیک یا سیاسی می‌نامیم. در این معنی، رژیم‌های دموکراتیک تنها یک گونه‌ در میان گونه‌های دیگر حکمرانی هستند و  همانند نظام‌های سلطه‌جو، از جمله دیکتاتوری‌های مدرن که زیرمجموعه‌ دیگری را تشکیل می‌دهند، پولیتیک یا سیاسی شمرده می‌شوند. بر اساس معنای رایج و بدون تمایز این واژه، برپایه‌ی آنچه سیاسی می‌خوانیم، تفاوت میان دو گونه‌‌ی متفاوت حکمرانی دربردارنده‌ی هیچ گونه تضادی نیست: چیرگی بر بیشماران یا اداره‌کردن مردمان دو شیوه‌ی ممکن از سیاست هستند. این کاربرد انتزاعی و بی‌تمایزِ مفهومِ پولیتیک با نقد هنجارین دولت همچون دستگاه چیرگی و با نگره‌ی انتقادی فرمان‌برداری بیوپولیتیک[۱] همگرایی دارد: سازندهای پاییدنِ [۲]سوژه‌های زیر فرمان در نظام‌های جمهورسالار تنها یک شکل نرم یا لیبرال چیرگی بر شهروندان است. اینگونه نقد ایدئولوژیک نظام‌های سیاسی و دریافت همگانی از سیاست هم‌پوشانی می‌یابند: تمایز صوری میان گونه‌های رژیم به معنی دوگانگی‌ نیست، پدیدیک چرا که هر سیاستی در عمل شکلی از چیرگی خواهد بود[۳]. با همین برداشت، جنگ و دیپلماسی هم ابزارهای سیاست خارجی با هدف چیرگی به‌شمار خواهند آمد. اینگونه پدیده‌های یکسر ناهمگونی در زیر مقوله‌ی سیاست گرد می‌آیند. اما این داوری که از دیدگاه ارزش‌شناختی بی‌طرف جلوه می‌نماید، وضعیتی را پذیرفتنی و توجیه می‌کند که از یک دگرگشت تاریخی نتیجه شده است: چنبره‌ی حکومتی بر زندگی همگانی که دوران مدرن آن را با کنار زدن جامعه‌های وحشی یا یله و حتی سنتی به فرجام رساند[۴].

[1]  میشل فوکو در اراده به دانستن (گالیمار، 1976)، دو گونه چیرگی بر زیست را که از سده‌ی هفدهم پیدا شده است از هم سوا می‌کند: انضباط آناتومیک-پولیتیکِ بدن و بیوپولیتیکِ مردمان از راه پاییدنِ روش‌مند آنان. فوکو در خلاصه درس‌های کولژ دو فرانس نشان می‌دهد که چگونه این بیوپولیتیک از راه یک سیاست بهداشتی، با هدف اداره کردن‌ مردمان، آنها را فرومی‌گیرد: پیشگیری بیماری‌های همه‌گیر، کاهش مرگ‌و‌میر نوزادان، تعیین هنجارهای تغذیه و مسکن. توسعه بهداشت همگانی بخشی از یک “بیوپولیتیک” است که با جمعیت به عنوان مجموعه‌ای از جانداران در ارتباط با مدیریت نیروهای دولتی رفتار می کند.

[2] Les dispositifs de contrôle

“سازند” برابرنهاده‌ا‌ی است برای le dispositif که میشل فوکو آن را اینگونه تعریف می‌کند: یک کل ناهمگون، دربردارنده‌ی گفتمان‌ها، نهادها، آمایش‌های معماری، تصمیم‌های نظارتی، قوانین، اقدام‌های اداری، گزاره‌های علمی، گزاره‌های فلسفی، اخلاقی، بشردوستانه و به طور خلاصه: گفته‌ها و همچنین ناگفته‌ها، عنصرهای سازند هستند. خود سازند شبکه‌ای است که می توان میان این عنصرها برقرار کرد. (مترجم)

[3] اندیشه‌ی میگل ابنسور بر جداسازی پولیتیک از چیرگی بنیاد گرفته است.

[4] جیمز اسکات، مردم‌شناس آمریکایی، چهار دوره تاریخی را از هم جدا می‌کند: 1) دوران بی‌حکومت؛ 2) دوره‌‌ی حکومت‌های کوچک با پهنه‌های بدون حکومت در پیرامون‌شان؛ 3) دوره‌ی که با گسترش توان حکومت و دست‌اندازی‌های آن، پهنه‌های پیرامونی کوچک و کوچک‌تر می‌شوند؛ و سرانجام، 4) دوره ای که در آن کره زمین به تمامی منطقه‌ای است که توسط قدرت‌های حاکم اداره می‌شود، به طوری که پیرامون دیگر چیزی بیش از یک بازمانده فولکلور نیست. رک:

James c. Scott, The Art of Not Being Governed : An Anarchist History of Upland Southeast Asia, Yale University Press, 2009, p. 324.

با همه رواجش، اگر این دریافت از مفهوم سیاست را از دیگاه شهروندین بسنجیم، بی‌معناست. این دیدگاه که معنای راستین پولیتیک را همچون یک هنجار تعریف می‌کند، با تجربه‌ی پولیسِ (pólis) یونان باستان، یا به طور دقیق‌تر، با انگاره‌ی شهروندینگی هم‌خوانی دارد که از آفرینش شکل‌های گوناگون و در آن روزگار آزموده‌ی برابری (isonomia) و مردم‌شاهی (democratia) نتیجه می‌شود. در این معنای هنجارین، کوشش شهروندینِ یک انجمنِ شهروندان برابر، رایزنی از رهگذر بگومگوهای چالشی است تا بر سر آنچه می‌خواهند انجام دهند (جنگ، گردش کارهای همگانی،…) به هم‌رایی برسند. وگرنه، شهروندان به فرمان‌گزارانی بدل خواهند شد که ناچار هستند از تصمیم‌های دیوان‌سالارانه یا نظامی پیروی کنند. در همین راستا، در تضاد با نظام نمایندگی‌-بنیاد[5] که حزب‌های انتخاباتی بر آن سیطره دارند، نظام شوراهای انقلابی کارگران یا سربازان نشانگر کوششِ در عمل بی‌سرانجامی برای برپایی شکلی مدرن از آگورای به راستی شهروندانه است. اما تاریخ روزگار مردم این برداشت همگرایانه از پولیتیک را تایید می‌کند؟

واقعیت انکارناپذیر این است که شهروندینه همچون پهنه‌ای به‌دور از خشونت، داده‌‌ی تاریخی بی‌چون‌و‌چرایی نیست. پدیده‌ی پولیتیک در جنبش‌های شهروندی نمود می‌یابد که با دژخویی نیروهای پاد‌شهروندین رو‌به‌رو می‌شوند، نیروهایی که نظام‌های سلطه‌گری را برپا و زنده نگاه می‌دارند. در دوران نوین چنین رویکردی نه تنها فروکش نکرده است، بلکه پهنه‌ی “پولیتیک” را اکنون خشونتی که سراسر کره‌ی خاکی را درمی‌نوردد، به ویرانی کشانده است. گیومه‌های اطراف واژه‌ی پولیتیک، برای نشان دادن ورطه‌ای است که این سیه‌کاری‌های شهروندینه‌ستیز را از انگاره‌ی شهروندینه که در اروپا با برقراری پولیس یونانی آغاز شد، جدا می‌کند. در حقیقت بسیار نزدیک‌تر به pólemos – جنگی که بیرون از دیوارهای شهر درمی‌گیرد – واقعیت همروزگار “سیاست” شکلی آشکارا پُلمیک، در معنای اصلی‌اش، به خود گرفته است. معنای کنونی پُلمیک که آن را به یکی از عنصرهای تشکیل‌دهنده‌ی بحث‌های اختلاف‌افکن می‌کاهد، معنای یونانی polemikós را واپس می‌راند که بیانگر همه چیزهایی است با جنگ سر‌وکار دارند: از جنگ‌ابزارها و هنرهای جنگی و هرچه پیش‌زمینه‌ی مادی به راه انداختن جنگ و ادامه‌ی آن را فراهم می‌آورد (وسیله، کشتی، اسب، کوس، نفیرهای هنگام نبرد…) تا انگیزه‌های روانی که به دشمن‌خویی در کسی یا در سپاهی آماده به جنگ دامن می‌زنند. پس انگار آنچه می‌توان امروزه “پولیتیک” نامید در چرخه‌ی روند پرخاشین به معنای قوی polemikós یونانی گرفتار آمده است. این میان نمی‎باید تبهکاری‌های سازمان‌یافته، پیکارهای نامتمدنانه و کشتارهای گوناگون در ترکیب‌شان با اقدام‌های تروریستی را فراموش کرد، که دست به دست هم به “پولیتیک” چهره‌ی خشونت و نابودی بخشیده‌اند. “خشونت پولیتیک” -گیومه‌ها اینجا نشانگر ناسازه‌گویی عبارت است – واقعیت دوران همروزگار است که تبارش به سده‌ی گذشته می‌رسد که در طی آن رژیم‌های فاشیستی و سیستم‌های توتالیتر با سوق دادن جهان به سوی جنگی تمام‌عیار، انگاره‌ی پولیتیک را به بیراهه کشاندند. نگر به گسترش جهانی پُلمیک، آیا باید معنای یونانی پولیتیک را به فراموشی بسپاریم و شهروندینه و پرخاش، شهروندینگی و جدل را از هم بازنشناسیم؟

برعکس! در واقع اینجا با یک دوگانگی سرنوشت‌ساز رو‌به‌رو هستیم. زیرا کنایش همگانی مردم به دو دسته تقسیم می‌شود: پولیتیکِ به‌کار در میان این مردم؛ پُلمیک با دشمنان همان مردم. می‌باید کمی برای روشن ساختن معنای این اصطلاح‌ها درنگ کنیم. مردم، به معنای پولیتیک کلمه، یک جمعیت معین در یک قلمرو خاص نیستند. “مردم” یک داده‌ی آماری نیست، بلکه توانشی پویاست و از یک همبستگی خودفرمان و چالشگر برمی‌خیزد و به شکل کمون‌ها[6] یا گردهم‌آیی‌های هم‌پیمانان نمود می‌یابد. پس در نتیجه، هیچ دلیلی نیست که میان دشمنان بیرونی و درونی فرق بگذاریم: همه کسانی که بیرون از مردم پرخاش‌جویانه به نهادهای شهروندینش می‌تازند، دشمنان خارجی مردم هستند حتی اگر از همان کشور باشند. دشمنان مردم با کردار شهروندانه‌ی مردم دشمنی دارند، پس دشمن شهروندینه هستند، در معنایی که پیشتر از این فرایافت داده شد[7]. تنها پاسخ مناسب، جنگیدن با آنهاست. با این حال، همانطور که دیدیم، چنین می‌نماید که پیشه کردن راهبردی پرخاشی برای نجات شهروندینه، با تناقض درونی همراه باشد. این تناقض در دوره‌های بحران‌های انقلابی به اوج خود می‌رسد. چرا که در این دوره‌ها نابودسازی پرخاش‌جویِ رژیم استبدادی با پی‌ریزی انقلابی ساختارِ شهروندینه همراه است و این میان باید از ساختارِ نوپا در برابر دشمنان شهروندینگی انقلابی دفاع کرد. از سر چنین تناقضی نمی‌توان آسان گذشت و بنابراین باید این دوگانگی پُلمیک و پولیتیک را که تا کنون بر سر جدایی‌شان پافشاری کرده‌ایم، از آزمون آتشِ پرسشی خودانتقادی بگذرانیم: پیشه کردن راهبرد خشونت‌بارِ پرخاشی در قبال دشمنانِ شهروندینه، حتی اگر لحظه‌ای و گذرا در هنگامه‌های انقلابی از سوی مردم انجام بگیرد،  به معنی از بین بردن تمایز اساسی میان پُلمیک و پولیتیک نیست؟ آیا در نهایت می‌باید، در رویکردی همسان با رویکرد کارل اشمیت، درآمیختگی شهروندینگی و جنگ را، همانگونه که هواداران خشونت انقلابی می‌خواهند، بپذیریم؟

*

قبل از بازسازی دوگانگی میان پولیتیک و پُلمیک (فصل ۲)، باید درآمیختگی پرخاشی‌شان را با هدف برطرف کردنش بررسی کنیم (فصل 1). زیرا تجویز داروی انتقادی، فراخور جامعه‌ای آلوده به زهرِ جدل‌گرایی، نیازمند شناسایی نشانه‌هایی است که بتوان برپایه‌شان بحران پرخاشیِ جامعه‌هایی را تشخیص داد که هم‌ستیزیِ پاداجتماعی دوپاره‌شان ساخته است.

فصل ۱

جنگ با شهروندینگی

چنین می‌نماید که شهروندینگی و جنگ دو قطب متضاد کنش همگانی باشند: شهروندینگی از پی خاموشی سلاح‌ها می‌آید همچنان که جنگ تعلیق شهروندینگی را در پی دارد. در چارچوب حکومتی که انحصار خشونتِ روا در عمل ازآن اوست، پولیتیک در زمان صلح رایزنی‌های عمومی را دربرمی‌گیرد که می‌توانند به صورت رسمی یا غیررسمی برگزار شوند. در چنین چارچوبی هنجارِ گفت‌وگوهای نهادینه در پارلمان‌ها و کابینه‌ها، در برنامه‌های تلویزیونی یا محفل‌ها بر شیوه‌های غیررسمی‌تر تبادلِ خودجوش دیدگاه‌ها برتری دارد که خاستگاه شکل‌گیری افکار عمومی هستند و در آن ندای مردمی[8] به شکل دل‌پُری و شایعه، یا حتی جار‌وجنجال بلند می‌شود. ضرب‌آهنگ بحث‌های نهادینه را تصمیم‌های رسمی شکل می‌دهند. نه این تصمیم‌ها زیر فشار سلاح‌ها گرفته می‌شوند و نه گفت‌وگوها را دخالت خشونت‌آمیز افراد یا گروه‌های مسلح مختل می‌کنند. زیرا خشونت جنگی از هر نوع آن – جنگ مذهبی یا جنگ داخلی در یک کشور، جنگ بین المللی یا بین قبیله‌ای و غیره – شهروندینگی را از در می‌راند که تنها زمانی دوباره پا می‌گیرد که غوغای سلاح‌ها خاموش شده باشد.

با این حال، هرچه به شهروندینگی مربوط می‌شود به آنچه در تضاد کامل با آن می‌نماید، شباهت دارد. این شباهت در دو موقعیت بیشتر به چشم می‌خورد: در میدان‌های نبرد که خشونت جانشین پولیتیک می‌شود؛ و در پهنه‌ی سیاست که جدل‌ها با به‌کارگیری رتوریک جنگی جولان می‌دهند. کاربرد عاریه‌ای لفاظی‌ جنگی در پهنه‌ی همگانی که ساختارش داد و ستد سخن است، آیا تناسبی با انگاره‌ی پولیتیک دارد؟ به چنین تناسبی، از دیدگاه ناب شهروندین، باید با تردید نگریست. اما خود این دیدگاه آیا تردید‌برانگیزتر نیست؟ زیرا به نظر می‌رسد چنین نگرش آرمان‌گرانه‌ای به امور همگانی شهروندینگی را با ساده‌لوحی تافته‌ای جدابافته از رئال‌پولیتیک می‌پندارد که زیر پوشش بازی با کلمات خود را به زور تحمیل می‌کند. پافشاری بر سر اینکه معنای ناب پولیتیک فریبی برای راضی‌ نگاه داشتن همگان نیست، باید ما را برآن دارد که با هرچه درستی انگاره‌ی پولیتیک را رد می‌کند، روبه‌رو شویم.

تنها جنگ‌ها، در معنای واقعی کلمه، نیستند که جهان را ویران می‌کنند، بلکه هرآنچه برپایه‌ی کاربردی استعاری همچون جنگ شناخته می‌شود، در این نابودی نقش دارد: جنگ‌های اقتصادی یا تجاری، جنگ لفظی که بخش جدایی‌ناپذیرِ جنگ‌های روانی و کشاکش‌هایی هستند که بر سر گذشته و یادگارهای آن درمی‌گیرند. واکاوی انتقادی معناشناسی جنگ می‌تواند به کوشش برای ترسیم تابلو تمام‌نمای خشونت در جهان خط بدهد. همان‌گونه که برای انکار آرمان‌گراییِ ایستار جداسازنده‌ی پولیتیک و پُلمیک، واقعیتِ خشونت‌ها و جنگ‌ها را پیش می‌کشیم، می‌توانیم به همین سیاق، اما برعکس، پیش کشیدن این واقعیت را ابزاری گفتمانی ببینیم که برای پیروزیِ جنگ بر شهروندینگی به‌کار می‌رود. بنابراین، جنگ با شهروندینگی در دو بعد انجام می‌گیرد. در بعد مادی و منطبق با معنای واقعی واژگان، جنگ و خشونت تجربه‌ها و نهادهای شهروندین را از بین می‌برند یا از بازسازی و نمود دوباره‌شان جلوگیری می‌کنند. در سطح ایده‌آل و منطبق با معنای مجازی اصطلاح‌ها، کارکرد نظام‌وارِ رتوریک جدل‌گرا این است که ما را از اندیشیدن به پولیتیک، مگر در حالت پادشهروندینِ پُلمیک، بازدارد. منطبق با این رهیافت ایدئولوژیک، هر چالشی همچون یک جنگ و هر افراط کلامی همچون یک خشونت‌ورزی شناخته می‌شوند.

پس پیش از هر چیز می‌باید به شکل‌های گوناگون جنگ، در معنای واقعی کلمه، بازبنگریم(۱)، سپس کاربرد استعاری آن را برای چالش‌هایی که در پهنه‌های اقتصادی و اجتماعی پیش می‌آیند، بررسی کنیم (۲). برپایه‌ی این بازبینی توصیفی می‌توانیم به تحلیل انتقادی جدل به مثابه‌ی کرداری سیاست‌ورزانه بپرداریم (۳) و در نهایت افزایش فرایند پرخاش‌ساز را بازشناسی کنیم که می‌تواند نشانه‌‌ی یک جنگ هویتی در حال شکل‌گیری باشد (۴).

  1. رئال‌پولیتیک جنگ‌ها در هر شکل آن

ایستار جدل‌گرا تنها پولیتیک ممکن را رئال‌پولیتیک می‌داند که خود را به زور خشونت تحمیل می‌کند و شکل‌های گوناگون دارد: جنگ بر ضد نیروهای بیگانه یا خارجی؛ کودتا برای دستیابی به‌ قدرت؛ سرکوب مخالفان و غیره. آنچه می‌ماند توجیه ایدئولوژیک چنین خشونت‌‌هایی است تا سویه‌ی پادشهروندین‌ آنها را بپوشاند و سیاست‌ورزی واقع‌گرایانه‌ معرفی‌شان کند. کانت توانست دستورهای مزورانه‌ای را که این سیاست‌ورزی از آنها پیروی می‌کند، اینگونه خلاصه می‌کند: انجام دهید و سپس پوزش بخواهید، و اگر انجام داده‌اید انکارش کنید، تفرقه بیندازید و فرمان‌ برانید[۹]. چنین رویکردی “سیاست” رئال‌پولیتیک خواهد بود که همچون راهکار گفتمان حقوقی[۱۰] را چاشنی کار می‌کند تا خشونت‌ورزی‌اش را بپوشاند. جنگ پیامد منطقی چنین سیاست واقع‌گرایی خواهد بود که تحمیل خود را به زور به یاری خشونت در هنگام نیاز، چه در روابط بین دولت‌ها و چه درون کشور، سفارش می‌کند.

چنین سیاستی تازگی با کشتن یک روزنامه نگار منتقد در کنسولگری عربستان سعودی در استانبول دوباره در دستور کار قرار گرفته است. حذف مخالفان از راه به زندان افکندن‌شان یا کشتن‌شان به دست دژخیمانِ در خدمت قدرت، به عنوان نمونه در روسیه و ترکیه، باز به یک کردار رایج تبدیل شده است. در این راستا، تظاهر مقامات ترکیه به برآشفتگی از جنایت عربستان سعودی در کنسولگری مستقر در کشورشان، خالی از ریاکاری نبود. در تمام این نمونه‌های سرکوبِ مخالفان سیاسی، خشونتِ قدرت دولتی بهانه‌های همچون اقدام به کودتا (مانند ترکیه) یا وضعیتی جنگی، چه در داخل (مانند چچنی یا کردستان) و چه در خارج (مانند سوریه یا اوکراین) را دست‌آویز می‌سازد تا به پشتوانه‌ی کنوانسیون‌های دوجانبه یا با نقض قراردادهای بین‌المللی الحاق یک سرزمین (مانند کریمه) یا مداخله نظامی (مانند یوگسلاوی، لیبی یا سوریه) را توجیه کند. همه این‌ نمونه‌ها اتفاق‌های پراکنده‌ای نیستند: سیاهه‌ی جنگ‌ها چنان بلندبالاست که نمی‌دانیم از کدام یک بگوییم. اما نمونه‌های برگزیده این ویژگی را دارند که پیوند درونی میان جنگ و سرکوب خشونت‌آمیز مخالفان را نشان می‌دهند. سرکوب مخالفان، چه اپوزیسیون سیاسی گزینه نظامی مقاومت مسلحانه را پیشه کرده باشد چه نکرده باشد، به جنگ بر ضد ارتش‌های داخلی شباهت دارد. «سیاست»ی که دولت اسرائیل در سرزمین‌های اشغالی دنبال می‌کند، به درستی نکوهیده می‌شود. اما به «سیاست» چین در تبت به ندرت اشاره می‌شود، چه رسد به سرکوب اقلیت اویغور یا مخالفان چینی در زندان‌ها. مثال چین، تنها یکی از این نمونه‌هاست. هرچه هست، هیچ‌کدام از این خشونت‌ورزی‌ها رفتاری استثنایی نیستند: در این زمینه نیز هیچ چیز تازه‌ای در زیر آسمان دوران مدرن یافت نمی‌شود.

از دیرباز تا کنون جهان را جنگ‌های بی‌شماری که سپاهیانی برای تسخیر یا چپاول سرزمینی پیش می‌برند، ویران کرده است. کافی است به نبردهای خون‌باری بیندیشیم که در خاور نزدیک، از سده‌ی شانزدهم تا سده‌ی یازدهم پیش از میلاد، مصر، آشور و بابل در آنها درگیر بودند. چین هم از قافله‌ی خون‌ریزی و تبهکاری عقب نمانده است. در مقطع تاریخی که به “دوره ایالت‌های جنگ‌طلب” شهرت دارد، جنگ‌ها به کشتارهای جمعی می‌انجامید که نه تنها اسیران جنگی، بلکه کل جمعیت، از سالخورده تا زن و کودک را در برمی‌گرفت: در سال۲۶۰ پیش از میلاد، سپاهیان دودمان ژو بیش از ۴۰۰هزار تن را که به وعده گزند ندیدن تسلیم شده بودند، سر بریدند. از این زمان، رسم کهن جنگ فئودالی سواره‌نظام که بر روی ارابه‌ها و بر طبق آیین جوانمردی انجام می‌گرفت، جای خود را به جنگ‌های دسته جمعی سپرد که از هنر رزمی تازه‌ای، الگو گرفته از هون‌های مغولستان، پیروی می‌کرد: کمانداران اسب‌سوار افزون بر پیاده‌نظام به همراهی توپخانه برای محاصره شهرها. کارل فون کلاوزویتس به درستی در آغاز سده‌ی نوزدهم یک انقلاب سرنوشت‌ساز را در هنر جنگ تشخیص داده بود: از زمان انقلاب فرانسه، جنگ‌های استوار بر سربازگیری گسترده از توده‌ی مردم، جانشین جنگ‌هایی شد که میان سپاهیان حرفه‌ای انجام می‌گرفت. جنگ‌هایی که ادعا می‌شد “جنگ‌ها حریری” هستند. اما این اصطلاح بیشتر برای رد گم کردن و کاستن از زهر جنگ‌ها با گونه‌ای به‌گویی است (به عنوان نمونه، جنگ هفت ساله میان پروس و روسیه یک میلیون کشته برجای گذاشت). اما این جهش مدرن در هنر جنگ به هیچ وجه منحصر به فرد نیست.

در طول تاریخ، ماهیت و ابعاد جنگ‌ها هم‌زمان و با هم، در راستا و از پی پیشرفت‌های فن‌آوری و نوآوری‌های استراتژیک ناشی از آن، تغییر کرده‌اند. کل تاریخ سیاسی جهان با ضرب‌آهنگ جنگ‌هایی تقطیع می‌شود که در بیشتر زمان‌ها برای کشورگشایی هستند. می‌توان هم‌چون نمونه از سلسله هان، امپراتوری هخامنشیان، اسکندر مقدونی، روم، فتوحات اسلامی بنی‌امیه و عباسیان، امپراتوری چنگیزخان مغول، جنگ‌های ناپلئونی و غیره نام برد. واقعیت این است که در قرن بیستم، همزمان با در اختیار گرفتن حریم هوایی و زیردریایی‌ همراه با تولید صنعتی سلاح‌های کشتار جمعی، جنگ‌ها مرگبارتر و ویرانی‌آورتر شده‌اند. از نظر کارآیی نیروی ضربتی در نسبت معکوس با به‌کارگیری سربازان، نقطه اوج همچنان انفجار بمب‌های اتمی در هیروشیما و ناکازاکی است. ملاک، داوری اخلاقی وحشیگریِ فاجعه‌هایی نیست که امروزه از دید قانونی، جنایت جنگی شمرده می‌شوند. مشکل که ماهیت سیاسی دارد، توان بالای تخریب تسلیحاتی است.

این توانایی هیچ معیار مشترکی ‌با شکل‌های گوناگون جنگ ندارد که در طول تاریخ انجام گرفته‌اند. برای برطرف شدن هر شکی کافی است جنگ‌های جامعه‌های به اصطلاح ابتدایی، همچون یانومامی[۱۱]،  مسلح به تیر‌و‌کمان و نبردهای تن به تن، در هنگامه‌های ماراتون و سالامیس را با بمباران‌های غیرنظامیانی بسنجیم که استراتژیست‌های دوران حاضر از راه دور محکوم به مرگ می‌سازند. توسعه سلاح‌های جنگی در گذر زمان با افزایش تصاعدی قدرت‌شان در نابودسازی آدم‌ها، چیزها و طبیعت مشخص می‌شود. به طور شماتیک، می‌توان در تاریخ نژاد بشر پنج مرحله تکامل هنر جنگی را بازشناسایی کرد که به دنبال انقلاب‌های تکنولوژیک در ساخت سلاح پدید آمده‌اند. در طول این دوره‌های مختلف، تولید تسلیحاتی جهش‌های کیفی مهمی در ساخت انواع جنگ‌افزارها از یکسو و افزایش کمی چشمگیری در ذخیره سلاح‌های جنگی آماده‌ی استفاده از سوی دیگر را تجربه کرد:

  1. جنگ‌افزارهای ضربه‌ای و پرتابی ابتدایی مرکب از عنصرهای معدنی و گیاهی (چماق، کمان و غیره)؛
  2. توسعه‌ی وسیله‌های جابجایی زمینی یا دریایی رزمندگان و جنگ‌افزارهایشان (بلم، اسب، ارابه و غیره)؛
  3. جنگ‌افزارهای فلزی نیازمند به مهارت صنعتگرانه در فلزوَرزی (خنجر، شمشیر و غیره)؛
  4. جنگ‌افزارهای گرم با پیش فرض اختراع باروت و تسلط علمی بر ابزارهای پیش‌رانشی(تفنگ، توپ و غیره)؛
  5. بمب‌های هدایت‌شونده از راه دور مبتنی بر دانش هوانوردی و الکترونیک.

از آنجایی که جنگ دست‌کار آدم‌هاست و نه ابزار‌ها، توازن قدرت بین گروه‌های مسلح، که به طور انکار‌ناپذیری به نیروی ضربتی وابسته است، به همان اندازه به ظرفیت بسیج نیروهای انسانی آماده‌ی جنگیدن، یا پذیرای جنگ بستگی دارد. پذیرای جنگ بودن به دو معنا: رنج آن را به جان خریدن و از آن پشتیبانی کردن. هر تئوری جنگی ناگزیر باید این دو جنبه از توازن قدرت نظامی، توان ضربه‌زنی و بسیج انسانی، را پیش چشم داشته باشد. ما تنها به بعد پولیتیک آن می‌پردازیم. پیشرفت‌های فناوری تسلیحاتی، مشکل رابطه‌ی نهادهای تصمیم‌گیری و اجرایی با خشونت جنگی را از رهگذر “سیاست” تولید سلاح با خود به همراه می‌آورد، چه زمانی که این “سیاست” هدفش را بازدارندگی دفاعی وانمود می‌کند، چه زمانی که به بهانه‌ی حمایت از تولید داخلی،  به صدور اسلحه دست می‌زند. زیرا نوآوری‌های تکنولوژیک را که به قدرت سیاسی فرصت‌ جنگ‌افروزی می‌دهند، برنامه‌ریزی و پژوهش در پهنه‌ی تولید سلاح‌های کشتار پدید می‌آورند. دخالت دست‌اندرکاران سیاسی در به‌راه انداختن جنگ‌ها آشکار است. ترسیم تابلو تمام‌نمای گونه‌های مختلف جنگ روشن‌تر حتی از یادآوری مرحله‌های توسعه تولید سلاح های جنگی، به شناخت رابطه بین جنگ و “سیاست” کمک می کند.

جنگ‌هایی برای کشورگشایی را، از هجوم گروه‌های «بربر» نامیده تا الحاق سرزمین‌های اشغال شده به دست نیروهای مسلح یک دولت، همیشه یک قدرت تصمیم‌گیرنده‌ی سیاسی که به کارشناسان جنگی و فرماندهان نظامی دستور می‌دهد، راه‌ می‌اندازد و رهبری می‌کند. گاهی قدرت سیاسی تصمیم‌گیرنده و فرمانده نظامی یکی هستند، همچون نمونه‌ی ناپلئون. پیروزی چه در تصرفات استعماری، چه در جنگ‌های بین‌دولتی، با تسخیر مرکز قدرت محلی به دست می‌آید تا بتوان بر مردمان کشورهای فتح شده چیرگی یافت و از آنها بهره‌برداری کرد. جنبش‌های آزادی‌بخش ملی مدرن بر ضد اشغالگران و ستم استعماری، جنگ‌های استقلال‌ را راه می‌اندازند که از نوع جنگ‌های بین‌دولتی نیست. در این جنگ‌ها که اکنون نامتقارن یا ناهمتراز نامیده می‌شوند، نیروهای نابرابر یک دولت و گروه‌هایی از مبارزان که می‌توانند جنگ چریکی بر ضد نیروهای اشغالگر به راه بیندازند، به‌طور نامتناسبی رویارو می‌شوند: از زمان جنگ هندوچین، قدرت‌های استعماری به خواست استقلال با یک استراتژی ضد شورش پاسخ می‌دهند که به خطا و با وارونه‌سازی ضدانقلابی اصطلاحی که مائو ساخته بود، جنگ انقلابی نامیده می‌شود[12]. دخالت غیرنظامیان در هر دو طرف درگیری می تواند این تصور را بیافریند که با جنگ داخلی سروکار داریم. اما تفاوت نسبی میان این دو گونه جنگ داخلی را نباید از نظر دور داشت: در جنگ‌های استقلال، دستگاه حاکم، قدرتی خارجی متکی به ارتش اشغالگر استعماری است و در جنگ‌های داخلی، یک قدرت بومی. پیامد جنگ یا مبارزه‌ی چریکی نیروهای انقلابی بر ضد یک قدرت دولتی مستبد  که خشونت را بر ضد مردم به‌کار می‌گیرد، تشدید سرکوب از سوی نیروهای مسلحی است که در خدمت نظم مستقر هستند: نیروهای دولتی و گروه های انقلابی، ، در یک دور باطل و همانند چرخه‌ی انتقام، هرکدام به دیگری با خشونت پاسخ می‌دهند.

هنگامی که سوءقصدها و حملات جمعیت غیرنظامی، و نه نیروهای مسلح اشغالگر و یا حتی نمایندگان سیاسی این نیروها را نشانه می‌گیرد، خشونت چند درجه افزایش می یابد. اگر بخواهیم تنها از اروپا نمونه بدهیم، می‌توانیم به آنچه آگوست 1980در بولونیا، سال‌های 1995-1996در پاریس، مارس 2004 در مادرید، نوامبر 2015 در پاریس و مارس 2016در بروکسل اتفاق افتاد، اشاره کنیم. در این راستا، می‌باید عملیات انتحاری کامیکازه‌های ژاپنی را که هواپیماهای خود را بر روی پایگاه‌های نظامی دشمن می‌کوبیدند، از حملات انتحاری که در دهه‌های اخیر، به‌ویژه در جهان اسلام، افزایش یافته، جدا کنیم. این تمایز، اجازه می‌دهد میان اقدام‌های نهضت مقاومت در برابر اشغالگران نازی یا  پیکار ضد فاشیستی داوطلبان در بریگادهای بین المللی اسپانیایی، و تروریسم واقعی پیروان متعصب یک ایدئولوژی توتالیتر که استراتژی هراس‌افکنی را در عمل دنبال می‌کنند، مرز روشنی بکشیم. استراتژی تروریست که در سنت دیرینه‌ی کشتار مردمان بی‌دفاع جا می‌گیرد، مکان‌هایی را که تا کنون به فضای غیرنظامی تعلق داشت، به کارزار جنگی بدل می‌سازد: بازار، مدرسه، نمازخانه، هتل یا ساحل و غیره. مجوز کشتن که به سربازان در زمان جنگ و ماموران مخفی در زمان صلح تعلق می‌گیرد، اکنون تمدید نامحدودی یافته و کشتن مسافران تابستانی، فروشندگان، رهگذران، نمازگزاران در مسجدهای شیعیان، دانش‌آموزان یهودی را توجیه می‌کند. این خشونت جنگی بر کل جمعیت غیرنظامی تأثیر می گذارد و آنها را مانند زمان جنگ به حالت آماده‌باش درمی‌آورد: از ربایش دختران دانش‌آموز در سودان یا افغانستان تا بسیج کودک‌سربازان در جنگ‌های بسیاری که شرق آفریقا را ویران می‌کنند.

ترومای روانی دیگر اثر جانبی خشونت و وحشت جنگ نیست، یک هدف جنگی است که برای جذب کردن حامیان و خنثی ساختن مخالفان به‌کار می‌رود: وادار کردن نوجوانان به کشتن پدر‌ومادرهایشان یا بی‌گناهان دیگر، چیرگی مطلق فرماندهان را بر روح‌های ویران از حس گناهکاری تضمین می‌کند؛ مجبور ساختن کودکان به تماشای جنایت یا انجام آن، روح آنها را تباه می‌سازد و رانه‌ی سادیسم یا حس انتقام‌گیری را در آنها پرورش می‌دهد. اگر تجاوز به زنان از دیرباز در جنگ‌ها رواج داشته است، هدف رویه کنونی تجاوز جنگی که زن و مرد را در برمی‌گیرد، این است که قربانیان را از نظر روحی درهم‌بشکند و آنها را برای همیشه در احساس‌های شرم و کینه محبوس سازد. همین هدف با شدت بیشتر در تجاوزهای دسته‌جمعی و مکرر به زنان دنبال می‌شود تا فرزندانی به دنیا بیاورند که وجودشان نه تنها معنای مادری را پیش آنها بلکه حس تعلق‌ به گروه قومی‌شان را مختل می‌کند. این هدفی که در طول جنگ بوسنی و هرزگوین (۱۹۹۲-۱۹۹۵) دنبال می‌شد، پیشتر هنگام تقسیم هند در سال ۱۹۴۷ دنبال شده بود. خشونت بر ضد مردمان بی‌دفاع در قوم‌کشی یا نسل‌کشی، به عنوان مثال در زمان  تسخیر قاره آمریکا به دست اسپانیا، به اوج خود می رسد. قوم‌کشی‌ها ونسل‌کشی‌ها اغلب در چارچوب جنگی انجام می‌گیرند که دستاویزی برای نابودسازی است. به عنوان مثال، ایدئولوژی نازی، افزون بر چیزهای دیگر، به دروغ  یهودیان را به دخالت در جنگ متهم می‌کرد تا این ادعا را بهانه‌ای برای توجیه هولوکاست سازد. با در نظر گرفتن همه‌ی این نمونه‌ها، می توانیم به روشنی ببینیم که جنگ تنها به نظامیان مربوط نمی‌شود. اگرچه همواره چنین بوده، اما امروزه بیشتر نمایان است.

با افزودن خشونت سازمان‌های تبهکار، تابلو تمام‌نمای خشونت در جهان کامل باشد. زیرا دولت سرکوبگر انحصار خشونت غیرقانونی را ندارد، به‌ویژه که گروه‌های جنایتکار اکنون سلاح‌هایی دارند که به آنها اجازه می دهد با مجریانِ قدرت دولتی رقابت کنند. از همین رو، گاهی جنگ واقعی میان ارتش و نیروهای شبه‌نظامی کارتل‌های مواد مخدر رخ می‌دهد، آنگونه که در مکزیک بین سال های ۲۰۰۶ و ۲۰۲۱ رخ داد. حتی حکومت‌هایی که به دموکراسی بودن می‌نازند، ادعا می‌کنند که با جنگ به شیوه‌ای پولیتیک، مسئله‌هایی چون تروریسم یا قاچاق مواد مخدر را برطرف می‌کنند: زندانی‌ کردن‌های خودسرانه، حتی شکنجه (مانند گوانتانامو)، یا اقدام‌های تلاقی‌جویانه‌ی تنبیهی و/یا کشتن‌های بی‌محاکمه‌ای از راه دور با کمک پهپادها.

چارچوب و انگیزه‌های جنگ‌ها و خشونت‌های درونی آن‌ها (کشتار، تجاوز، و غیره) ممکن است تغییر کند. اما منطبق بر اصل جاودانِ برتری آنکه توانایی نظامی بیشتری دارد، آنچه بی‌تغییر می‌ماند پیروزی همیشگی خشونت است. در این چشم‌انداز، مسئله‌های سیاسی به پشتوانه‌ی اصل بنیادی توازن نظامی و به پیروی از دیدگاه به ظاهر واقع‌بینانه اما در عمل بیشرمانه‌ی رئال‌پولیتیک، چاره خواهند شد. هنگامی که سلاح‌ها می‌غرند و تا زمانی که این غرش موازنه‌ی نیروها را رقم می‌زند، برای حل مشکلی پولیتیک، یا در آغاز پولیتیک، چاره‌ی پلیسی یا نظامی، نخستین چاره‌ای است که خود را تحمیل می‌کند.

نگرش شهروندین در مواجهه با این خشونتی که زندگی و ساخت و سازهای انسانی، فرهنگ‌ها و محیط طبیعی را ویران می کند درمانده می‌نماید. در مواجهه با شدت‌گیری روز‌افزون پدیده‌ی جنگ، هرچه سیاست واقع‌گرایانه بیشتر و بیشتر به بخش جدایی‌ناپذیری از مشکل بدل می‌شود، پولیتیک آرمان‌گرا هم درمانده‌تر می‌نماید. در بدترین حالت، حتی یکی از قدرت‌ها حتی می‌تواند با بدسگالی سیاست دیپلماتیک را نیز هم‌چون ابزاری تاکتیکی در چارچوب یک استراتژی به‌کار بگیرد. دلیل ناکارآمدی نظام دیپلماسی چندجانبه‌ی کنونی با هدف تنش‌زدایی را باید در وابستگی اجرایی‌اش به نهادهای جهانی‌ای هم‌چون شورای امنیت سازمان ملل جست. این نهادها می‌توانند دستور جنگ‌هایی را صادر کنند که پادرمیانی پلیس بین‌المللی وانمود می‌شوند: جنگ اول خلیج فارس (1990-1991) یا مداخله نظامی در لیبی (2011) است.

با این حال، مسئولیت سیاست در جنگ، برای پولیتیک آرمان‌گرا، به این واقعیت که قادر به جلوگیری از جنگ نیست، یا، برای سیاست واقع‌گرا، به این واقعیت دیگر محدود نمی‌شود که آغازگر و توجیه‌کننده‌ی جنگ‌هایی است که زیر نام دیگری جز جنگ دنبال می‌شوند. بنابراین مسئله تنها این نیست که تصمیم‌گیری‌های سیاسی جنگ با تروریسم یا جنگ با کارتل‌های مواد مخدر را برپا می‌کنند. بلکه مسئله به همان اندازه، همه‌ی آن چیزهایی است که برپایه‌ی سیاست‌های دولتی، به ویژه از طریق یک سیاست اقتصادی حمایت از صنعت تسلیحاتی، به آغاز جنگ‌ها و دامن زدن به آنها در جهان کمک می‌کند. زیرا جنگ از اقتصاد جدایی‌ناپذیر است، به این معنی که در وضعیت کنونی، جنگ یکی از عنصرهای سازنده‌ی نظام سرمایه‌داری تولید‌کننده کالاهاست. بنابراین آیا باید از جنگ اقتصادی صحبت کنیم و در نتیجه کاربرد استعاری این اصطلاح را روا بدانیم؟ کاربردی که جنگ را به میدانی می‌برد که در آن نبرد بدون سلاح به معنای واقعی کلمه انجام می‌گیرد؟

  • رتوریک انتقادی جنگ‌های استعاری

از چند دهه پیش، با بسط معنایی واژه “جنگ”،  ترکیب‌هایی چون “جنگ‌های اقتصادی” یا “جنگ‌های بازرگانی” رواج یافته است. مانند آنچه اکنون میان ایالات متحده و چین یا اروپا جریان دارد. بسط استعاری این اصطلاح بیش از پیش موجه می‌نماید. زیرا جنگ‌ها اغلب به منافع اقتصادی پاسخ می دهند. نمونه‌ی گویای آن جنگ‌های استعماری است. با این حال، چنین کاربردی که تضاد منافع میان رقیبان در پهنه‌ی اقتصادی را هم‌چون نبرد نظامی میان دشمنان معرفی می‌کند، در واقع یک استفاده‌ی نابجاست. زیرا جنگ و تنها جنگ است که ماهیتی نظامی دارد، حتی اگر انگیزه‌هایی با ماهیت اقتصادی علت جنگ باشند، انگیزه‌هایی که شرایط امکان مادی تامین جنگ را هم در برمی‌گیرند، همچون دست‌یابی به چاه‌هایی نفت و بهره‌برداری از آنها از سوی داعش برای اینکه بتواند به جنگ ادامه بدهد. چون برای جنگیدن به زرادخانه‌ی نظامی گران‌قیمتی که صنعت تسلیحاتی تولید می‌کنند، نیاز داریم. صرف‌نظر از جنبه‌ی سودآور صادرات تجهیزات نظامی از سوی کشورهای صنعتی مانند آلمان وفرانسه به کشورهایی که آنها را برای سرکوب پلیسی یا نظامی شورش‌های داخلی به‌کار می‌گیرند، پیش بردن جنگ در بیرون از مرزهای ملی بدون یک صنعت نظامی یا در چارچوب یک اقتصاد جنگی ناممکن است. اقتصاد جنگی هنگامی پدید می‌آید که همه‌ی فعالیت‌های اقتصادی در خدمت جنگ درمی‌آیند و کل جمعیت غیرنظامی در راستای دست‌یابی به هدف‌های نظامی بسیج می‌شوند، همان‌گونه که در زمان جنگ‌های جهانی سده‌ی بیستم اتفاق افتاد. اقدام‌های تلافی‌جویانه اقتصادی (تحریم، بایکوت و غیره)، هرچند از استراتژی کلی برای پیروزی در جنگ جدایی‌ناپذیرند، اما به طور دقیق نظامی نیستند. بعد اقتصادی جنگ هراندازه هم که تعیین کننده باشد، درگیری‌های تجاری میان کشورها، یا بدتر، رقابت شدید میان شرکت‌ها را جنگ اقتصادی نامیدن، نامگذاری نادرستی است: پهنه‌ی اقتصادی میدان نبردی نیست که دشمنان درگیر در آن تا سر حد مرگ پیش بروند.

نپذیرفتن چنین کاربردی به معنای انکار این واقعیت نیست که رقابت یا اقدام‌های اقتصادی و مالی تحمیل شده از سوی قدرت‌های دولتی یا سازمان‌هایی مانند صندوق بین‌المللی پول، می‌توانند پیامدهای ویرانگری داشته باشند. با این حال، ورشکستگی اقتصادی یک شرکت که کارمندان اخراجی‌اش را تا افسردگی و خودکشی سوق می‌دهد، هرچند شکل دراماتیکی از ستم ضد اجتماعی است، معادل شکست نظامی نیست که مرگ شمار زیادی از  سربازان را در پی دارد. همسان‌ پنداشتن برخورد با جنگ، همان اندازه که به بزرگ‌نمایی برخورد می‌انجامد، جنگ را هم پیش‌پا‌افتاده جلوه می‌دهد. پس این دو گونه فعالیت را باید به روشنی از یکدیگر متمایز کنیم. گذشته از این، درگیری‌های اقتصادی ویژگی خود را دارند.

پهنه‌ی اقتصادی گونه‌های مختلفی از برخورد را تجربه می‌کند. از یک سو، تضاد منافع در سطح محلی، منطقه‌ای یا ملی برخورد میان رقیبانی را پدید می‌آورد که می‌خواهند سهم بیشتری در بازار داشته باشند. از سوی دیگر، این رقابت لجام گسیخته به دلیل جهانی شدن بازار، می‌تواند در سطح بین‌المللی برخوردهایی میان کشورها یا دولت‌هایی بیافریند که با استناد به منافع ملی برای بهبود تراز تجاری خارجی و تولید ناخالص ملی، شاخه‌های خاصی از اقتصاد را به زیان شاخه‌های دیگر پر‌وبال می‌دهند. در هردو حالت می‌توانیم از هماوردانی که با هم رقابت دارند صحبت کنیم، نه از دشمنانی که با هم می‌جنگند. زیرا رقابت بین شرکت‌ها در حال حاضر برپایه‌ی قانون‌هایی تنظیم می‌شود که به طور خاص جلو”جنگ قیمت‌ها” را می‌گیرند و همچنین قانون‌های ضد تراست تشکیل کنسرسیوم‌ها و انحصارگرایی را ممنوع می‌کنند. به طور مشابه، در عصر جهانی شدن نئولیبرال، رقابت تجاری بین کشورها توسط قراردادهای بین المللی تنظیم می شود که تحت نظارت سازمان تجارت جهانی به تصویب رسیده‌اند. بنابراین در پهنه‌ی اقتصادی، قانون است که برخوردها را به‌سامان و هماهنگ می‌سازد و نه زور که در برخوردهای مسلحانه حرف اول را می‌زند. هدف جنگ این است که از راه نابودی نیروهای حریف یا خلع‌سلاح آنها، دشمن را به زور خشونت فیزیکی به زیر فرمان و خواست خود درآورد. پس چرا چنین رتوریکِ جنگ‌خواهانه‌ای برای توصیف برخوردهایی به‌کار می‌رود که به دلیل تضاد منافع افتصادی و اجتماعی شکل می‌گیرند؟ سود این وامگیری نابجا از واژگان جنگی جز اغراق ملی‌گرایانه برخوردها یا رنگ نژادپرستانه به آنها دادن چیست؟ آیا کارکرد جدلی این رتوریک جنگی، تبدیل کشورهای رقیب و مردمان‌شان، به عنوان نمونه چینی‌ها، به دشمنان ملی نیست؟

جابه‌جایی ایدئولوژیک برخوردها از پهنه‌ی اقتصادی-اجتماعی به پهنه‌ی فرهنگی، با هدف آماده سازی یا توجیه جنگ با دامن زدن به بیگانه‌هراسی یا کینه میان دشمنان موروثی، چیز تازه‌ای نیست. همچنین در هنگام پوگروم این جابه‌جایی با هدف برانگیختن و هدایت کینه‌‌ی مردم به دلیل وضعیت‌شان انجام می‌گیرد، زیرا قربانیان پوگروم را مقصر این وضعیت جلوه می‌دهد. این کنش ایدئولوژیک می‌کوشد پیکار اجتماعی برای شرایط کار و زندگی بهتر را خنثی سازد. چرا که در پهنه‌ی اجتماعی-اقتصادی، برخوردهای بازرگانی که فروش بهتر کالاهای خود را می‌جویند از برخوردهای اجتماعی میان کارآفرینان و کارگران جدایی ناپذیر است. چگونه می‌باید این گونه‌ درگیری‌ها را  که در پهنه‌ی اجتماعی رخ می‌دهند، مفهوم‌سازی کنیم؟

تحلیل مارکسیستی این برخوردها را برآمده از پیکار طبقاتی می‌داند که به آلمانی از زمان مارکس، Klassenkampf نامیده می‌شود. اصطلاح “کمپف” به پیکار مسلحانه برمی‌گردد: اگرچه خاستگاه این واژه به رویارویی دوئل‌‌کنندگان در یک میدان (campus) اشاره دارد، اما در گذر زمان این اصطلاح معنای گسترده‌تر رویارویی نظامی میان نیروهای مسلح را به خود گرفته که برابر با معنای واژه “نبرد” (Schlacht) است. برای مارکس که “کمپف” را به این معنا می‌گیرد، پیکار طبقاتی مبارزه میان ورزشکاران در رقابتی منصفانه برای پیروزی در یک آزمون نیست، بلکه مبارزه‌ای تا حد مرگ بین طبقه‌های اجتماعی با منافع متضاد است. در پایان “فقر فلسفه” (1847)، مارکس این پیکار را همچون یک جنگ داخلی واقعی در نظر می گیرد که به رویارویی میان پرولتاریا و بورژوازی در شکل یک انقلاب خشونت‌آمیز می‌انجامد. مارکس “فقر فلسفه” را با گفتاوردی از مقدمه‌ی کتاب ژرژ جورج ساند[13]، “یان ژیژکا”[14] (1843) به پایان می رساند: «مبارزه یا مرگ، نبرد خونین یا نیستی». مارکس واژه‌ی “نبرد”، la lutte، را “جنگ”، die Krieg، ترجمه می‌کند. از آنجایی که کتاب ساند درباره‌ی جنگ هوسی‌ها[15] در سده‌ی پانزدهم میلادی در بوهم است، برگرداندن “نبرد” به “جنگ” بی‌گمان نادرست نیست. با این حال، حتی اگر بعد شهروندین و اجتماعی این برخورد انکارناشدنی است – تنها کافی است به جنبش برابری‌خواهانه‌ی تابوریتیان[16] (شاخه‌ی رادیکال هوسی‌ها) بیندیشیم که توسط ژیژکا سرکوب شد – جنگ‌های اربابان فئودال و کلیسای کاتولیک بر ضد هوسی‌ها، بیشتر یک جنگ مذهبی است تا یک مبارزه طبقاتی که با جنگ داخلی پایان بیابد.

پس پرسش بنیادی و انتقادی باید این باشد: «آیا بخردانه و درست است که هم‌ستیزی میان طبقه‌های اجتماعی-اقتصادی را بر اساس الگوی جنگ بین دشمنان دریابیم؟ زیرا پیامد این تصمیم تئوریک، تن دادن به ستایش و توجیه انقلاب خشونت‌بار است، که تاریخ سده‌ی بیستم انگار بر چنین دریافتی مهر تایید می‌زند. تنها کافی است به انقلاب بلشویکی 1917 در روسیه، به پیروزی ارتش آزادیبخش خلق در چین به سال 1949، هنگام جنگ داخلی بر ضد ملی گرایان کو-مین تانگ، به انقلاب پیروزمند کوبا در سال 1959 بیندیشیم، بدون فراموش کردن سقوط دیکتاتوری سوموزا در نیکاراگوئه به سال 1979 پس از خیزشی که جبهه آزادیبخش میهنی ساندینیستا رهبری کرد. در دهه 1960، به ویژه در زمینه جنگ ویتنام، و حتی دوباره در دهه 1970، این برداشت پرخاشی از پیکار طبقاتی، دست کم میان چپ انقلابی، دست بالا را داشت.

با این همه، باید توجه داشت که گفتمانی اینگونه در گذر زمان، به‌ویژه هنگام فروپاشی دیوار برلین، به حاشیه رانده شده است. با‌این‌حال آنچه برعکس به حاشیه نرفت، برداشتّ پرخاش‌ساز شهروندینگی است که بر سراسر فضای رسانه‌ای سیطره دارد.

  • “جنگ لفظی” یا پلمیک به‌جای پولیتیک

هرچند برداشت پرخاشی از پیکار طبقاتی به حاشیه رانده شده، اما رتورریک جنگی نه تنها از میدان به در نرفته، بلکه در حال حاضر یکی از رکن‌های سازنده‌ی مناقشه‌های سیاسی، حتی فرهنگی و جامعگی[17] را تشکیل می‌دهد. بحث کردن، به رو‌یارویی می‌گذرد.

بر روی همه‌ی موج‌های رادیویی و تلویزیونی، در هر گوشه‌ی اینترنت، سخن از پیروزی در نبرد افکار عمومی با دنبال کردن یک استراتژی تهاجمی یا تدافعی مبتنی بر جدل‌‌جویی‌های پیوسته ‌است، همراه با برآوردِ ضربه‌هایی که باید زد و خورد. در فضای عمومی سخنِ رسانه‌ای، عبارت‌بندی‌های پرخاش‌جویانه‌ای که در برابر هماوردان یا رقیبان به‌کار می‌روند، همچون جایگزینِ خشونت فیزیکی ضربه‌های نیروی‌های رزمی به چشم می‌خورند. به زبان دیگر «خشونت کلامی» یک هنجار رایج در فضای رسانه‌ای است که در آن گونه‌ای «جنگ لفظی» لجام‌گسیخته خودنمایی می‌کند.

راهبردهای سیاست‌ورزان برای تسخیر یا حفظ قدرت بدون این زورآزمایی‌های نمادین و این  نیش‌زنی‌های جدلی، که کارایی‌شان با شدتِ برخورندگی عبارت‌بندی‌ها افزایش می‌یابد، تصورناشدنی است. در فضای همگانی جامعه‌ی توده‌ای[18] که در سازمان‌دهی‌اش تکنولوژی‌های نوینِ اطلاع‌رسانی دست بالا را دارند، بدون پیشه کردن چنین منشی نمی‌توان سیاست‌ورز بود: برای هدایت پیروزمندانه‌ی یک حرفه‌ی سیاسی، می‌باید به واسطه‌ی جدل کردن با دیگران بر سر زبان‌ها ماند. در حقیقت، سیاستمدار، هنگامی که زیر نورافکن‌های صحنه‌ قرار می‌گیرد، می‌باید در جلد پرخاشگر فرو برود. به محض خاموش شدن نورافکن‌ها، رفتار او خود‌به‌خود عوض می‌شود. هنگامی که سیاستمدار در دولت، مجلس یا هر نهاد کارگزاری یا قانون‌گذاری دیگری به رتق و فتق امور همگانی می‌پردازد، چون باید با کاردانی آنها را بگرداند، ناگزیر باید با بحث و کشمکش کنار بیاید، بی‌آنکه ناچار به جدل کردن باشد: رویکرد مدنی و شهروندینی که فراخور کمیسیون‌های پارلمانی یا داوری‌های بین‌دولتی می‌باید پیشه کرد، اینگونه است. در مقابل، ارائه عمومی و تفسیر تصمیم‌های گرفته شده برای اینکه بتواند در فضای رسانه‌ای جایی بیابند، باید شکل پرخاش‌جویی بگیرند.

نشانِ تندی بحث‌های عمومی در واژگانی که زندگی سیاسی را توصیف می‌کنند، یافتنی است. خود کلمه‌ی پُلمیک، پرخاش، اجازه می‌دهد تا هنجار سازنده‌ی سیاست‌ورز بودن را تعریف کنیم. اگر واژه‌ی یونانی polemikós  بیانگر همه‌ی چیزهای مربوط به جنگ یا مناسب آن، به‌ویژه دشمن‌ستیزی‌ای است که سردمداران پرخاش‌جو و جنگنده می‌آزمایند، معنای کنونی پُلمیک به فرانسوی، یادگار کم‌رنگی از ریشه‌ی یونانی را در خود دارد و بدون گزینه‌ی دست به‌کار جنگ شدن، تنها بیانگر کشمکشی لفظی است که جدل را با شکل تهاجمی بگومگوی کتبی برابر می‌سازد. هرچند که این واژه انگاره‌ی یک دژکامی کلامی جدایی‌ناشدنی از بگومگوی جاندارِ متمایل به تندی را در خود نگاه داشته، اما همین که در سده‌ی شانزدهم آنچه ترانه‌‌ی پُلمیک می‌نامیدند آواز جنگی بوده، به شتابی که کاهش معنایی آن در دوران مدرن گرفته است، گواهی می‌دهد. گویی معنای کنونی پُلمیک از معنای یونانی pólemos آغازین الهام گرفته است: شوک[19]. گونه‌ای بهگویی برای سکوت نمودن درباره معنی اصلی آن: جنگی پر از زد ‌و خورد و دربردارنده‌ی هیاهوی نبرد. وانگهی، این معنای نخستین “شوک” در فعل polemizo به روشنی بیان شده است: برانگیختن، تکاندن، لرزاندن، همچنین جنبیدن یا با زو راندن. همه‌ی این‌ها در واقع کارکرد کنونی جدل‌هایی است که رویارویی سیاست‌ورزانه می‌پراکند، پی می‌گیرد یا به آنها دامن می‌زند، تا موج شوکی را به یاری عبارت‌بندی‌های آزارنده‌ای برانگیزند که می‌توانند افکار عمومی را شوکه کنند. پس پُلمیک‌های کنونی می‌خواهند در سطح نمادین افکار عمومی آنچه را در گرماگرم کارزار روی می‌دهد، بیافرینند: هدف برانگیختن شوکی است تا خاستگاه غوغایی باشد که فضای بحث عمومی را کمی می‌آشوبد یا بهتر بگوییم می‌جنباند، چه بسا به لرزه می‌اندازد. نباید فراموش کرد که رشته‌ی سخن را در فضای بحث عمومی بحث به دست گرفتن یک کنش است و می‌تواند یک زورآزمایی باشد. بدون جدل‌جویی یا شرکت در جدل‌ها و ضربه را با ضربه پاسخ دادن، سیاست‌ورزی ناممکن است.

در زندگی خصوصی و به طور کلی در زندگی اجتماعی و حتی در زندگی حرفه‌ای چنین نیست. آدم‌های بددستی را که پیوسته جدل می‌کنند و فتنه برمی‌انگیزند، دیگران به ندرت می‌پسندند. در چارچوب زندگی حرفه‌ای، حتی می‌توان از آنها ترسید، به‌ویژه هنگامی که از مقامی بالاتر برخوردارند و به این واسطه اختلاف می‌افکنند یا به اختلاف‌ها دامن می‌زنند تا میان زیردست‌ها یا میان دسته‌بندی‌هایی پرسنلی جدایی بیندازند: نقطه اوج این استراتژی سلطه‌جویانه آزار اخلاقی است که می‌توان آن را معادل یک «جنگ» روانی دانست.

در‌حالی‌که اقتضای سیاست‌ورزی در سپهر همگانی کنونی، داشتن روحیه‌ی جدلی است. در جهانِ زیر فرمانِ سیاستمداران حیله‌گر که هزینه‌ی ضربه‌های خود را می‌سنجند و می‌کوشند از ضربه‌های دیگران پیشگیری کنند، باید آمادگی ضربه خوردن را داشت، تاب ضربه‌های ناروا را آورد و به زدن ضربه‌های ناشایست توانا بود. از آنجایی که قاعده‌ی بازی سیاست‌ورزی چنین است، باید آموخت که چگونه خود را با تبادل این ضربه‌ها سرگرم ساخت و آنها را برای مجادله کردن به‌کار گرفت. همه‌چیز بهانه‌ای برای جدل است و وقتی فرصتی به نابکار داده نمی‌شود، خودش آن را می‌آفریند و با تحریف سخنان سیاست‌ورزی دیگری، انگیزه‌ای را به ناروا به او نسبت می‌دهد یا اینکه با یک عبارت‌ عامدانه تحریک‌آمیز خوراک ذهنی برای افکار عمومی فراهم می‌سازد تا از این راه اردوگاه خود را به حالت آماده‌باش درآورد یا به اردوگاه مخالف حمله کند. این هنری است که نه تنها سیاست‌ورزان حرفه‌ای بلکه همه‌ی کسانی که پا به عرصه‌ی فضای عمومی می‌گذارند، باید بدانند. جدل‌کننده همیشه پرخاش‌ساز است، اغلب ستیزه‌جو و گاه جنگ‌آور‌، به ویژه در هنگامه‌های جنگ واقعی. به‌عنوان نمونه، هنگام جنگ فالکلند، که در طی آن مطبوعات دو کشور سخنگوی احساس ناسیونالیستی شدند و بر آتش آن دمیدند. در این‌گونه شرایط بحرانی شدید، پخشِ اطلاعات دروغین، همچون خبر کشف گور‌های دسته‌جمعی در شهر تیمیشوآرا در آغاز انقلاب رومانی به سال 1989، و انجام مقایسه‌های نابجا، همچون مقایسه‌ی صدام حسین با هیتلر، رواج می‌یابند.

با این‌حال، جدل‌ها تنها هنگام جنگ شعله‌ور نمی شوند. یک چالش اجتماعی به اندازه‌ی کافی قوی یا حتی یک جنبش اعتراضی مهم بسنده است، تا ناسزاگویی‌های پرخاشگرانه جایگزین گفت‌وگوهای شهروندین شوند. درست مانند فاشیستی خواندن شورش جلیقه‌زردها، یا توهم توطئه که بحث درباره بحران مدیریتِ پخش ویروس کرونا را به بیراهه کشاند. نمونه‌های زیاده‌روی‌های زبانی، هنگام هر بحرانی فراوان است. ناگفته نماند که دریدن پیراهن یا شکستن شیشه‌ها را می توان به عنوان خشونت فیزیکی معرفی کرد. در فرانسه رایج شده است که اعتصاب‌ها را با تشبیه آنها به گروگان‌گیری محکوم کنند. گرایش به جدل درباره هرچیزی، حتی بیهوده، برای رویداد‌سازی، از هر فرصتی برای تحریف معنای کلمه‌ها بهره می‌کند.

به شیوه‌ای پرخاشی همه‌ی رخدادنما‌ها بی‌درنگ در رسانه‌های جمعی تفسیر می‌شوند، درست مانند هیاهوهای شبکه‌های به اصطلاح اجتماعی که “رنجش” این و آن را بازتاب می‌دهند. سخنوران عصر رسانه‌ای و مفسران خبرهای سیاسی روز با خرسندی جولان می‌دهند و با این کار، نمونه بدی از حضور پرخاشی را به نمایش می‌گذارند که از راه شبکه‌های اجتماعی به همه‌ی جامعه به‌اصطلاح مدنی سرایت می‌کند. نبودِ امکان فنی بیان اندیشه‌ها نمی‌گذارد دشمنی فروکش کند، برعکس! پرخاشگری در تنیدگی‌اش با شبکه‌ی تارنماهای اینترنتی شدت می‌گیرد، که تار‌وپود مهارناشدنی‌اش رشته‌های از هم گسیخته‌ی بدگویی‌ها و افتراها را با دروغ‌ها می‌آمیزد و به هم می‌پیچد. امروزه هر آدم سنجیده‌ای با مشکل به‌هم‌گوریدگی جدایی‌ناپذیر راست و دروغ دست به گریبان است، به‌ویژه که اطلاعات درست و  اثبات‌شدنی را می‌توان به سطح خبرهای جعلی فروکاست و بی‌ارج ساخت.

این وضعیت توفانی از حمله‌های لفظی خطاب به دشمنان خیالی برپا می‌کند که نام‌شان بسته به کیستی  پرخاش‌ساز عوض می‌شود. ناگفته نماند گردی که «جنگ لفظی» روزانه برپا می‌کند، به نسبت سونامی وحشتناکی که جهان آبستن آن است، کفی بیشتر نیست. به‌جای پرداختن به مشکلات واقعی و برای آنها چاره‌ای جستن، گرایش وسواس‌گونه به افشاگری هماوردان حتی هم‌پیمان را دشمن می‌گیرد. چنین رفتاری یک راهبرد پرخاش‌ساز بیشتر نیست. چون واکنشی که در پاسخ برمی‌انگیزد به همان اندازه پرخاشی است و چرخه‌ی دوزخی کین‌توزی‌های لفظی را به گردش می‌اندازد و به کندن خندق‌هایی ژرف و  گذرناپذیر میان گروه‌ها و چه بسا اعضای یک گروه می‌انجامد. زندگی اجتماعی یک سر زیر نفوذ چنین رفتاری به میدان جنگ بدل می‌شود.

چگونگی ارتباط و تبادل در جامعه به زندگی اجتماعی شکل می‌دهد. پرخاش‌هایی که پیوسته زیست همگانی را  زهرآگین می‌کنند، تنها کار جدل‌سازان و سیاستمداران حرفه‌ای نیست که از راه رسانه‌ها پیشرفت شغلی خود را دنبال می‌کنند. همه‌ی درخواست‌ها و مقصودها حتی آرمانی‌ترین آنها را رویکردی پرخاشی که تهمت و ناسزا، لجن‌مالی و حمله‌ی شخصی را به‌جای استدلال‌های پایه‌ای و تحلیل‌های دقیق می‌نشاند، آلوده ساخته است. چرا که استدلال استوار ارائه دادن از کاربرد عبارت‌بندی‌های کلیشه‌ای و حمله‌های شخصی دشوارتر است، چاره‌جویی و دلیل آوردن از زدن تهمت فاشیست، نژادپرست یا جنسیت‌زده سخت‌تر است.  

 پیشتر گفتیم که تحریک‌های جدلی از رهگذر عبارات‌‌های افراطی و حتی تهمت‌آمیز، شوکه کردن افکار عمومی را می‌جویند. چنین چیزی به خودی خود یک هدف نیست، اما می‌تواند راه خوبی برای آگاه‌سازی از حقانیت یک درخواست و بایستگی دفاع از آن باشد. حتی اگر داشتن چنین انگیزه‌ای بهتر و درست‌تر از این باشد که بخواهیم با جدل پیشرفت حرفه‌ای به دست بیاوریم، اما آیا چنین وسیله‌‌ای درخور هدف هم هست؟ زیرا ضربه‌های شوک‌آور و عامدانه نابجا که می‌خواهند برانگیزنده‌ی اندیشه‌ای انتقادی باشند، می‌توانند در نهایت به هدفی که دنبال می‌کنیم زیان برسانند. ما حق طرح چنین پرسی را داریم. چرا که برای مثال، هنگامی که طرفداران حقوق جانوران، برای آگاه ساختن افکار عمومی، کشتار صنعتی حیوانات پرورشی را هولوکاست می‌نامند، خشونت کشتار صنعتی حیوانات را با جنایت علیه بشریت یکسان می‌گیرند، نتیجه‌ای که در پی دارد چیزی نیست مگر برآشفتن و دلزده کردن هر آدم سنجیده‌ای.

افشا کردن خشونت سادیستی بر روی حیوانات در کشتارگاه ها، یک ابتکار ارزنده است که مبارزه بر ضد آزار جانوران را پیش می‌برد. پیامد هشدارها و اقدام‌های قانونی که در این راه صورت می‌گیرد به نظارت بر کشتارگاه‌ها و زیر فشار گذاشتن مسئولان و کارکنان بدرفتار می‌انجامد. از سوی دیگر، حق داریم که به کارسازی مجادله‌های اهانت‌بار و نامنصفانه و باران ناسزاهایی که در جریان مناظره‌های عمومی پیش می‌آیند، شک کنیم. به عنوان مثال، حمله به صنف قصابان تنها می‌تواند دلزدگی مصرف کنندگان گوشت را برانگیزد که سرپوشیده به همدستی در قتل متهم می‌شوند. بسیج جدلی افکار عمومی هرچند با هدف پیشبرد ایده‌ها انجام می‌گیرد، اما اثر واقعی آن حفر خندق‌هایی میان اردوگاه‌هاست که آنها را از هم جداتر و افراد یک اردوگاه را به‌هم‌فشرده‌تر می‌کند. به محض اینکه افراد درگیر با هم در تماس فیزیکی قرار می‌گیرند کار می‌تواند بالا بگیرد و به توهین و زد و خورد بکشد. اما آیا درباره این‌گونه برخورد‌ها باید از خشونت لفظی و فیزیکی صحبت کرد؟ آیا تورم در کابرد اصطلاح خشونت نشانه‌ از زمانه‌ای ندارد که منطق رتوریک جنگی گفتمان عمومی را فراگرفته است؟

پرخاشگری کلامی و وحشی‌گری فیزیکی را بدون تمایز میان‌شان خشونت نامیدن، پیروی کردن از روحیه‌ی جدلی است. این روحیه با تحریک عواطفی که با رویکرد چاره‌جویانه ناسازگارند، به تشدید درگیری‌ها کمک می‌کند. همراه با فرهنگ پوپولیستی افشاگری و تحریک، هیستری پرخاشی، همچون یک رفتار رسانه‌ای با هدف بر سر زبان‌ها ماندن، نشانه‌ای است از وضعیت نژند کنونی بحث‌های عمومی در جامعه‌های ارتباط جمعی که به سرسام دچار شده‌اند. تنها نخبگانی که در رسانه‌های پربیننده جولان می‌دهند، اینگونه رفتار می‌کنند. توده‌های بیشمار در شبکه‌های معروف به اجتماعی هم رفتاری جز این ندارند. گرایش بی‌لجام به جدل با دغدغه‌ی شهروندین تفاهم بر سر اختلاف، در تناقض است. آیا نباید وجود رانه‌ای پرخاشی را بپذیریم که خاستگاه گرایش به تشدید ناسازگاری‌هاست؟

4.  ‌عصر جنگ یادبودها: فزایندگی هویت‌خواهی در جدل‌های جامعگی

فزایندگی هویت‌خواهی، همچون رانه‌ا‌ی برانگیزنده‌، خاستگاه جدل‌گرایی حاکم بر روش و منش در این عصر است. زیرا انگیزه‌ی پرخاش‌ساز تنها پهنه‌ی سیاست‌ورزی را نمی‌پوشاند بلکه در حال حاضر سراسر فضای همگانی را چنان فراگرفته که از راه شبکه‌های به‌ناروا اجتماعی نامیده، حتی حوزه‌ی خصوصی محافل صمیمی را به دنبال خود می‌کشاند و در منطق خود گرفتار می‌کند. در چند دهه‌‌ی گذشته که درخواست‌های اجتماعی جای خود را به مطالبه‌های فردی از همه رنگ داده‌اند، این رانه‌ی تهاجمی آتش بحث‌های فرهنگی یا مذهبی را که بر آنها به شیوه‌‌ی هویت‌خواهی خیمه می‌زند برمی‌افروزد و آنها را ازآن خود می‌سازد.

منشِ پرخاشی چیز تازه‌ای نیست. پیشتر هگل آن را پیش کسانی که”جان‌های زیبا”[20] می‌نامد، یافته بود، یعنی کسانی که با پندار همسازی میان احساس‌ها و اصل‌های اخلاقی‌شان، از آنجا که کاری انجام نمی‌دهند، خود را از هر خطایی پاک می‌دانند. جان‌های زیبا با فرو رفتن در نقش قربانی در جهانی که شایستگی‌شان را ندارد، معصومانه به خود اجازه‌ی اهریمن‌سازی از دیگران را می‌دهند، بی‌آنکه در بدخواهی فروگذار باشند و با نوشتن همه‌ی پلیدی‌ها به پای رقیبان اهریمن شمرده‌شان می‌خواهند که آتها تاوان پس بدهند. اما آنچه به راستی تازه است، ریشه‌دواندن عصبی مرثیه‌سرایی بر محور هویت زخم‌خورده‌ی یک گروه قربانی است. قربانیان ساختگی نیستد. نسل‌کشی‌ها تاییدی بر این واقعیت هستند. اما درباره‌ی اجتماعِ برساخته از قربانیان و نوادگان‌شان که خاطره‌ی جمعی از ستمی که بر نیاکان‌شان رفته آنها را به‌هم‌ می‌پیونداند، چه می‌توان گفت؟ آیا خودِ انگاره‌ی هنجمن شکلی از سرشتینه‌سازی[21] جدلیِ تعلق به یک گروه نیست؟ تعلقی نژادگرایانه که می‌تواند به نژادباوری هم برسد؟

ناسازگاری‌های فرهنگی که “نبرد فرهنگی”[22] میان دولت پروس و کلیسای کاتولیک در پایان سده‌ی نوزدهم الگوواره‌ی آن است، می‌تواند چون یک جنگ فرهنگی نمایان شود. اگر در دوران ایدئولوژی‌ها، نبرد فرهنگی بر سر کلان روایت‌های تاریخ جهانی بود، اکنون در عصر یادگارها، شکل جنگ یادبودها را به خود می‌گیرد که در بسیاری از کشورهای اروپایی بر سر تصویب قانون‌هایی درباره یادبودها جریان دارد. در اروپای غربی و آمریکای شمالی، فرهنگ دموکراتیکِ بزرگداشتِ خاطره‌ی قربانیان، نتیجه‌ی همگرایی لیبرال-سوسیال و ضد نژادپرستی است. در‌حالی‌که در اروپای شرقی (لهستان، اوکراین، روسیه) هدفِ این قانون‌ها پاسداری حقوقی از روایت‌های ملی است یا در جاهای دیگر، همچون ترکیه برای دفاع از خاطره‌ی رژیمی سرکوب‌گر یا حتی تمامیت‌خواه تصویب می‌شوند. شکل دیگری از جنگ استعاری که نشان می‌دهد مطالبه‌های فردی جایگزین درخواست‌های اجتماعی شده‌اند، جنگ یادگارهاست. این جنگ به دگرگشتِ گروه‌های اجتماعی-اقتصادی به هنجمن‌های قومی- مذهبی، محدود به واحدهای هویتی، کمک می‌کند. در جامعه‌ای چندپاره، دریافتِ چالش‌های میان گروه‌های اجتماعی با منافع اقتصادی و مواضع سیاسی ناسازگار را مفهوم جامعه‌ی چندفرهنگه با هنجمن‌های متفاوت قومی و/یا دینی به پس‌زمینه رانده است.

این به اصطلاح هنجمن‌ها برپایه‌ی هویت‌هایی که از پیش داده فرض شده‌اند تعریف می‌شوند. تقابل میان این هویت‌های پیش‌داده و بی‌تغییر فرض‌شده در چارچوبی ملی که به زیان هویت‌های زیر سلطه‌ی اقلیت‌های مطرود و داغ لعنت خورده و به سود هویت‌های غالب و چیره‌جو تبعیض برقرار می‌کند، شکلی سخت و صلب خواهد گرفت. درگیری میان هویت‌های مفروض در زمانه‌ای که کیش یادگارها پذرفتارِ (ضامن) هویت جمعی شده است، حالت پرخاشی به خود می‌گیرد. جدل‌هایی که بر سر هر چیز، حتی بر سر فیلم‌های سینمایی درمی‌گیرند از پس چرخشگاه هویتی می‌آیند. این چرخشگاه زمانه‌ی کنونی چیست؟

*

در پایان سده‌ی بیستم، دشواره‌انگاری[23] قوم‌شناختی هویتِ قومی قبیله‌های ابتدایی، که به راستی مسئله‌ساز بود، به‌‌گونه‌ای ناروا و پنهانی به جامعه‌های مدرن سرایت کرد و دریافتی قومیتی از اقلیت‌های ملی همچون هویت‌های صغیر در پی داشت. یکسان‌انگاری نابجای جامعه‌های یله یا ابتدایی با قومیت‌ها هنجمن‌گرا، ترفندی جدلی برای راه‌اندازی دوباره‌ی ناسیونالیسم است. زیرا در پس ارج‌گذاری فرهنگ‌باورانه‌ی تفاوت‌های قومی-هنجمنی، پافشاری کینه‌توزانه‌ای بر هویت آیینی یا فرهنگی و مطالبه‌ی جدلی آنها جریان دارد. همان منطقی که پیشتر بومیان مستعمره‌ها را به بهانه‌ی نامتمدنی ارج نمی‌نهاد، این‌بار به شکلی وارونه به ستایش نژادگرا یا بومی‌گرای هنجمن‌های متشکل از نوادگان مهاجرانِ به راستی سرکوفته و استثمارزده می‌پردازد. درخواستِ به‌حق بازشناسی اجتماعی بر پس‌زمینه خاطره‌ی تاریخ استعمار و به ویژه، در فرانسه، خاطره‌ی جنگ الجزایر، هنگامی که به‌خطا در سطح مطالبه‌های فردی و گروهی دنبال می‌شود به قومی‌ کردن جدلی بحث درباره استعمار می‌انجامد. ناسیونالیسمِ تغییر شکل یافته‌ای از خلال خواسته‌های جمعی اقلیت‌های قومی-مذهبی، بر زمینه آیینی و فرهنگی، سر بر می‌زند. تاثیر این گونه‌ی ناسیونالیسم قومی، اتنوناسیونالیسم، به‌واقع نژادمحور و بالقوه نژادپرست، تقویتِ ملی‌گرایی نژادپرستِ[24] بومیِ اکثریت است. پدیده‌ی جهانروای ناچیزشماری فرهنگ دیگری هنگامی شدت بیشتری می‌گیرد که گروه‌های فرهنگی با آیین‌ها و باورهای متفاوت در یک جامعه چندفرهنگه و چند-دینی ناگزیر به هم‌زیستی می‌گردند. در این شرایط، تنش‌های میان‌هنجمنی و حساسیت‌های هویتی آن‌چنان تشدید می‌شود که نام‌گذاری ساده یک گروه، پیشاپیش یک انگ جدلی تلقی می‌شود: گویی ساختِ جامعه‌شناختی یک سنخ آرمانی[25] بایستی با کلیشه‌های نژادپرستانه همراه باشد و ناگزیر به سرشتینه‌سازی تبعیض‌‌آمیزِ  هویت گروه انگ‌خورده ینجامد. با توجه به درهم‌آمیزی بی‌وقفه‌ی جمعیت‌های انسانی به دلیل مهاجرت‌های گسترده و دیگر هجوم‌های کشورگشایانه که از سپیده‌دم زمان‌های تاریخی در جریان هستند، شاید نخستین بار در تاریخ بشر هویت‌خواهی نقطه‌ی عطف بحث فرهنگی شده باشد.

در حال حاضر گفت‌و‌گوی همگانی سراسر به دشواره‌سازی هویتی پرسش‌های فرهنگی آغشته گشته‌اند. در این میان، شیوع هویت‌خواهی بر تمام موضع‌گیری‌ها در فضای عمومی تأثیر می‌گذارد و همه بحث‌های مربوط به رفتار را می‌آلاید: از آیین مذهبی در عبادت‌گاه‌ها گرفته تا خصوصی‌ترین اعمال جنسی در اتاق‌خواب‌ها. با همه چیز به‌گونه‌ای هویتی برخورد می‌شود: جنسیت؛ تعلقِ خانوادگی یا طایفگی،  خاستگاه فرهنگی یا باورهای اعتقادی؛ تعلق اجتماعی به یک رسته‌ی شغلی؛ ظاهر طبیعی بدن مانند رنگ پوست، یا زیور فرهنگی مانند خالکوبی؛ سبک پوشاک و عادت‌های خوراکی غذایی همچون نشانه‌های وابستگی آیینی یا فرهنگی؛ فعالیت‌های باشگاهی یا هواداری‌های حزبی و غیره. همه چیز بهانه‌ای برای واکنش‌های هویتی و  جدل‌جویی است، بی‌آنکه دیگر بدانیم آیا نمادهای هویتی جدل برمی‌انگیزند یا جدل‌ها واکنش هویتی را در پی دارند. انگیزه‌ی جدل‌سازی همه‌ی عرصه‌ها را آنچنان با محوریت هویت  ‌می‌پوشاند که جدل انگیزه‌ی هویت‌جویی گرفته و حتی به نظر می‌رسد که با آن یکی شده است. چرا که به همان اندازه با فراگیری جدلی انگیزه‌ی هویتی روبه‌رو هستیم که با فراگیری هویتی انگیزه‌ی جدلی.

چرخش‌گاه هویت‌خواهی به انگیزه‌ی جدل‌سازی چنان میدان می‌دهد تا بتواند روند پرخاشین را راه بیندازد که سرنوشت‌ آن در پایان جنگ هویتی خواهد بود. این نوع جدیدی از جنگ است که خوشبختانه هنوز مرحله‌ی شکل‌گیری خود را می‌گذراند. جدل‌سازان، خودشان هم هویت‌گرا، که با تشدید چالش‌های هویتی به برپایی‌اش یاری می‌رسانند، به خطا آن را یک جنگ داخلی معرفی می‌کنند که در قلمروهای از دست رفته‌ی جمهوری فرانسه، یعنی در حومه‌های محل زندگی نسل‌های دوم و سوم مهاجران، هم‌اکنون جریان دارد. گویی در این «محله‌های» مجرم‌شناخته واحدهایی رزمی، که توان رویارویی نظامی با ارتش را دارا باشند، وجود دارند! انگار در میان جمعیت غیرنظامی توده‌ای از هواداران، که از پارتیزان‌های در جنگ و گریز با ارتش اشغالگر پشتیبانی بکنند، پیدا می‌شوند! نه جنگ داخلی، نه جنگ پارتیزانی. هیچ‌کدام از اینها وجود ندارند، هرچند چیزهای نگران‌کننده‌ای در جریان‌ هستند که برای شناخت‌شان، به‌جای درهم‌آمیختن جدلی پدیده‌هایی با ساختارهای مختلف، می‌باید وضعیت را موشکافانه واکاوید: جداسازی جغرافیایی و حاشیه‌نشینی اجتماعی-اقتصادی؛ نژادپرستی زیسته؛ روگردانی از هم‌پارچگیِ[26] دریغ‌شده؛ پس‌زنشِ قدرت قانونی و نهادهای همگانی؛ سرکشی و حتی بلوا؛ بزهکاری به ویژه قاچاق اسلحه و مواد مخدر؛ فرهنگ‌پذیری[27] با جهت‌گیری مذهبی برپایه‌ی برساختِ یک هویت اجتماعی-فرهنگی؛ موعظه‌های اسلام‌گرایانه امامان وابسته به کشورهای دیگر به زبان عربی با هدف وصل مومنان به یک شبکه اسلام گرا؛ گرایش ناگزیر به خودکشی در جهادگرایی، پیوستن به یک گروه تروریستی یا به تنهایی به جهاد برخاستن با چاقو و غیره. به جای ساختن تصویر یک دشمن داخلی که یک جنگ نامدنی را بر ضد ملت جمهوریخواه به راه می اندازد، می‌باید این مشکل‌های مختلف را که به ناچار در جاهایی با هم ترکیب می شوند، دسته‌بندی کرد.

پیش از وضعیت کنونی، سیاست‌گذاری ملی در فرانسه پاسخی بود به دگرگونی‌های جهانی در بافتارِ استعمار‌زدایی. در دهه‌های 1950 و 1960، سیاست اسکان در مجتمع‌های بزرگ مسکونی که سرانجام به تمرکز جمعیت‌های دست‌به‌گریبان با دشواری‌های اجتماعی-اقتصادی منجر شد (با نرخ فقر و بیکاری در حال حاضر دو تا سه برابر بیشتر از میانگین ملی)، از لحاظ تاریخی با سیاست مهاجرت نیروی کار ارزان هم‌گام بود که به درخواستِ ساختاری صنعتی سرمایه‌داری پاسخ می‌داد. بنابراین، بعد اجتماعی-اقتصادی استقرار جمعیت‌های مستعمرات پیشین در کلان‌شهرهای فرانسه با یک عامل سیاسی-اجتماعی، آشکارا در اختلاف بر سر جنگ الجزایر، همراه است و هم‌چنین یک سویه اجتماعی-فرهنگی در درجه‌ی اول مذهبی دارد. نتیجه‌ی استثمار و نژادپرستی که کارگران مهاجر تجربه کردند و بیکاری و تبعیضی که نسل‌های بعدی را به جایگاه شهروند درجه دوم تنزل می‌دهد و ناچارشان می‌کند تا در محله‌هایی زندگی کنند که شکل گتو به‌خود گرفته‌اند، نمونه‌های گوناگونی از اعتراض را آفریدند. راهپیمایی برای برابری در سال 1983 و شورش سال 2005 سویه‌های نمایان آن هستند. میان این دو اشکال متضاد کنش شهروندین و سرکشی پرخاشین، طیف وسیعی از گزینه‌ها وجود دارد که می‌تواند از فعالیت‌ مدنی در کانون‌های همیاری در محله‌‌ها تا خلاف‌کاری در شبکه‌های بزهکاری، از رعایت اعمال مذهبی سلفی‌ها تا عضوگیری در گروهک‌ختی تروریستی جهادگرا را در بر بگیرد.

در بافتار نواستعماری جهانی‌شدن، روند اسلامی‌سازی دوباره که در سرزمین‌های اسلامی دنبال می‌شود، نیروی تاثیرگذاری خود را در اروپا از آنجا می‌گیرد که سیاست حمایت از مهاجران توسط کشورهای مبدأ با تبلیغ مذهبی گروه‌های اسلام‌گرای موافق با شکل خشونت‌آمیز جهاد و با تامین مالی این شبکه‌های افراطی از سوی کشورهای نفتی، ترکیب شده است. هم‌پارچگی ناموفق با جامعه‌ی فرانسه و فرهنگ‌پذیری موفق در رابطه با آنچه کشور مبدأ این نسل‌های فرانسوی متولدِ فرانسه نیست، دست به دست هم فرآیند فروپاشی اجتماعی-فرهنگی را کامل می‌کنند: از یک‌سو، پس‌زدنِ آموزش‌و‌پرورش لائیک پیش‌درآمد حاشیه‌نشینی و بزهکاری است، و از سوی دیگر، خیمه‌زدن هویت‌خواهانه بر یک اسلام ناآگاه و بر ناآگاهی از اسلام که راه گرویدن واکنشی به اسلام‌گرایی سختگیرانه و حتی پیوستن متعصبانه به جهادیسم را هموار می‌کند. این دو فرآیند گاهی با هم همپوشانی دارند. به عنوان مثال، هرازگاهی، برای جلوگیری از مداخله نیروی انتظامی و حتی آتش‌نشانی، سردستگان بزهکاران و پیش‌نمازان محله با هم متحد می‌شوند و کار به سنگ‌اندازی یا پرتاب بمب‌های دست‌ساز آتش‌زا از سوی پیروان آنها می‌کشد. اما این حرکت‌های پرخاشی در حال حاضر از سوی سازمان‌های تبهکاری انجام می‌گیرد که توانایی دست‌یابی به سلاح‌های جنگی را دارند، اعمال جنگی نیستند. نمی‌توان آنها را جنگ چریکی شهری و کمتر حتی جنگ داخلی به نام اسلام‌گرایی پرخاشی دانست که به اشتباه آن را «اسلام پولیتیک» می نامیم. دست‌آویز قرار دادن  گاه و بی‌گاه اسلام تاکتیکی از سوی اوباش است که برای تضمین کسب و کارشان گروه‌هایی از جوانان وفادار و/یا بیکار را به بهانه‌ی نژادپرستی منتسب به پلیس، به برپایی آشوب تحریک می‌کنند. تلفیق راهزنی و اسلام گرایی، حتی جهادگرایی، در حال حاضر تنها در بینشِ کابوسی جدل‌سازان پیش می‌آید که وجود یک جنگ داخلی کنونی را از پیش‌داده فرض می‌کنند.

سردرگمی در تحلیل گرایشی حاکم است که با گستاخی همه چیز را با هم می‌آمیزد. کوشش برای آفرینش این پندار که یک گروه اقلیت با اکثریت ملت در جنگ هستند، هدفش در‌هم‌آمیختن جدلی پدیده‌هایی با خاستگاه‌ها و علت‌های مختلف است: دلبستگی فرهنگی به دو کشور و دو زبان به دلیل خاطره‌ی ریشه‌ها؛ پایبندی به اسلام بدون عمل مذهبی؛ وابستگی ایمانی باورمندانی که آیین‌های مذهبی را به‌جا می‌آورند و به شیوه‌ای سنتی لباس می‌پوشند؛ نمایش هویت‌خواهانه‌ی تعلق به یک گروه اجتماعی که نماد‌های آیینی آن را آشکار می‌کنند، مانند حجاب به اصطلاح اسلامی؛ سرپیچی اسلام‌گرایان از قوانین رایج جامعه‌ای جمهورسالار و برپایی نوعی قانون عرفی در محله ها در روند جدایی‌سازی هنجمن‌گرا؛ شورش های چند وجهی که به آشوب‌های محلی می‌انجامند؛ مشارکت در اعمال مجرمانه و حتی عضویت در باندهای خلاف‌کاران؛ رواشماری پرخاشی کنش‌های جنگی با انگیزی‌ی جهادی از سوی نوجوانان؛ عضویت در سازمان‌های تروریستی اسلامیسم جدلی. پیوند این عنصرهای مختلف با هم می‌تواند زمینه‌ساز پیدایش شرایطی انفجاری باشد، اما ایده‌ی آمیختگی جدلی آنها در یک بلوک یکپارچه در منطقه‌هایی که جداسازی هنجمن‌گرایانه در آنها شدت گرفته است، پروگرامی هویت‌خواهانه است که از سوی راست افراطی در پهنه‌ی شهروندی-پرخاشی تبلیغ می‌شود و هماوردان متخاصم را در یک هذیان و آرزو گرد هم می‌آورد: رویای جدایی‌طلبانه‌ی اسلام‌گرایی جدلی، کابوس هنجمن‌ستیزِ ملی‌گرایی نژادپرستِ مخالف با اسلام. هراسِ ستیزندگان با تمامیت‌خواهی اسلامی عنصرهای بسیار متمایز را در هم می‌آمیزد و آنها را مرحله‌های یک فرایند یک‌پارچه و ناگزیر می‌بیند که از مهاجرت مسلمانان آغاز می‌شود و از راه جدایی‌سازی هنجمن‌گرایانه به شورش جهادی می‌انجامد: اسلام-اسلامیسم-بنیادگرایی-هنجمن‌گرایی-جدایی‌خواهی-سلفی‌گری-جهادیسم…

دلیل‌های زیادی نادرستی این برداشت را نشان می‌دهند. در همه جای کشور، نیروهای اجتماعی در راه آرام‌سازی درگیری‌های هویتی می‌کوشند. به ویژه در همان محله‌های داغ‌لعنت خورده، گرایش‌های گوناگونی به مخالفت با این درهم‌آمیختگی سویه‌های جغرافیایی، اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی و مذهبی وضعیت کنونی می‌پردازند تا از گذر یک بعد به بعد دیگر جلوگیری کنند. از آنجایی که تنها با یک مشکل سر‌وکار نداریم، برای مقابله با در‌هم‌آمیزی جدلی سویه‌های مختلف مشکل هویتی، می‌باید با دقت آن‌ها را از هم سوا کرد و هریک را با دقت وارسید. به عنوان مثال پوشش به ظاهر اسلامی می‌تواند معنی‌های متضادی در خود داشته باشد: برخی ممکن است به دلیل اعتقاد شخصی و برخی دیگر به دلیل فشار محیط خانوادگی خود روسری به سر می‌کنند، برای دختران جوان دیگری این کار می‌تواند گونه‌ای واکنشی اعتراضی باشد که در یک سن معین به فرد امکان می‌دهد تا با پیروی از یک سبک رایج وابستگی خود را به یک گروه ویژه به نمایش گذارد، همانند واکنش اعتراضی که در لباس پوشیدن به سبک‌های گوتیک یا پانک این خودنمایی انجام می‌گیرد. در سطحی دیگر، ارتکاب اعمال خشونت‌آمیزِ  ضد پلیسی از سوی جوانان در محله‌هایی که رواج مواد مخدر در آنها بیداد می‌کند، به معنای پشتیبانی جمعیت ساکن در این محله‌ها از چنین اعمالی نیست که از آزار و اذیت روزانه، آتش زدن خودروها و غیره رنج می‌برند. وجود یک مافیای محلی کافی است که برای جلوگیری از دخالت نیروهای حافظ نظم در کارهایش جوانان را بر ضد آنها بشوراند. در سطحی دیگر، پیروی از  اسلام‌گرایی تعصب‌آمیز با عضویت در گروهک‌های راست افراطی و شرکت در آموزش رزمی در اردوگاه‌های شبه‌نظامی همانندی دارد.

مسئله انکار تفاوت میان این پدیده‌ها با اقدام‌های خشونت‌آمیزی نیست که به درستی “تروریستی” نامیده می‌شوند. برخلاف حمله‌های اسلامگرایان در سال 1995 که هدف استراتژیک آن فشار بر دولت فرانسه در بافتار جنگ داخلی الجزایر (1991-2002) بود، حمله‌های سال 2015 عمیلت به راستی جنگی بودند که می‌خواستند در پی رهنمودهای داعش دامنه‌ی جهاد را به فرانسه بکشانند. با‌این‌حال، هدف برپایی جنگ چریکی در سرزمین دشمن که از پشتیبانی جمعیت مسلمان برخودار باشد، آشکار شکست خورده است. تنها هنگامی می‌توانیم از شرایط جنگی سخن به‌میان آوریم که مسلمان فرانسه به پشتیبانی از عملیات جنگی جهادی متحد شوند. اما چنین جنگی بیشتر از آنکه جنگ داخلی باشد، جنگی هویتی خواهد بود. طرفداران نظریه‌ی یک جنگ داخلی کنونی می‌خواهند به آنچه دیدگاه‌هاشان به پیدایشش کمک می‌کند باور داشته باشند: شکل‌گیری بلوک‌های هویتی اسلحه در دست، آماده برای رویارویی با یک‌دیگر. اما واقعیت کنونی، که ناسازگاری هویتی چند وجهی است، چنان چرخشی جدلی‌ای به خود گرفته است که به‌دلیل مقدس‌‌پنداری آنچه برش ناسازگاری جریان دارد، بیم آن می‌رود به جنگی آشکارا میان دو بلوک هویتی بینجامد. اما چنین جنگی در جریان نیست بلکه هنوز در مرحله‌ی شکل‌گیری است.

زندگی شهروندین و بحث‌های همگانی در بافتاری که کشمکش‌ها و تنش‌های هویتی بر وخامت آن می‌افزایند، در تنگنا گرفتار شده‌اند، و پویایی‌شان را فرایند پرخاش‌سازی فلج ساخته است: بگومگوها به جدل‌های رسانه‌ای بدل می‌شوند که به گرایش پاداجتماعی هم‌ستیزی‌های هویت‌خواهانه دامن می‌زنند و رتوریک جدلی زمینه‌ساز درگیری‌های جنگی بین گروه‌هایی می‌شود که به هنجمن‌های دشمن‌خو تغییر شکل یافته‌اند. هنجمن‌گرایی قومی نژادگرا و ملی‌گرایی نژادپرست با هم بر سر سرکوب پرخاشین  پرسش اجتماعی که نبض تپنده‌ی زندگی شهروندین است، توافق دارند. هم‌ستیزی پاداجتماعیِ جامعه را دوپاره می‌کند، اما کارکرد نظام‌مند هم‌ستیزی‌های میان-هنجمنی  پنهان کردن این هم‌ستیزی از راه پاره‌پاره کردن جامعه به به بخش‌هایی هویتی است که به هیچ‌رو از در آشتی با هم برنمی‌آیند.

هدف اصلی در اینجا یافتن راهی برای جلوگیری از جنگ هویتی در تکوین است. پرسش بنیادی این است که چگونه با رانه‌ی پرخاشی، بدون آنکه بر توان آن بیفزاییم، رویارویی کنیم؟ و اینکه رانه‌ی متضاد آن را که خاستگاه زندگی شهروندین است، تقویت کنیم؟ و آیا تقویت رانه‌ی زندگی شهروندین نیازمند بازشناسایی تضاد میان پولیتک و پلمیک، و تفسیر دوباره‌ی طرحواره فرویدی پیکار مهیب اروس و تاناتوس نیست؟


[1]  میشل فوکو در اراده به دانستن (گالیمار، ۱۹۷۶)، دو گونه چیرگی بر زیست را که از سده‌ی هفدهم پیدا شده است از هم سوا می‌کند: انضباط آناتومیک-پولیتیکِ بدن و بیوپولیتیکِ مردمان از راه پاییدنِ روش‌مند آنان. فوکو در خلاصه درس‌های کولژ دو فرانس نشان می‌دهد که چگونه این بیوپولیتیک از راه یک سیاست بهداشتی، با هدف اداره کردن‌ مردمان، آنها را فرومی‌گیرد: پیشگیری بیماری‌های همه‌گیر، کاهش مرگ‌و‌میر نوزادان، تعیین هنجارهای تغذیه و مسکن. توسعه بهداشت همگانی بخشی از یک “بیوپولیتیک” است که با جمعیت به عنوان مجموعه‌ای از جانداران در ارتباط با مدیریت نیروهای دولتی رفتار می کند.

[2] Les dispositifs de contrôle

“سازند” برابرنهاده‌ا‌ی است برای le dispositif که میشل فوکو آن را اینگونه تعریف می‌کند: یک کل ناهمگون، دربردارنده‌ی گفتمان‌ها، نهادها، آمایش‌های معماری، تصمیم‌های نظارتی، قوانین، اقدام‌های اداری، گزاره‌های علمی، گزاره‌های فلسفی، اخلاقی، بشردوستانه و به طور خلاصه: گفته‌ها و همچنین ناگفته‌ها، عنصرهای سازند هستند. خود سازند شبکه‌ای است که می توان میان این عنصرها برقرار کرد. (مترجم)

[3] اندیشه‌ی میگل ابنسور بر جداسازی پولیتیک از چیرگی بنیاد گرفته است.

[4] جیمز اسکات، مردم‌شناس آمریکایی، چهار دوره تاریخی را از هم جدا می‌کند: 1) دوران بی‌حکومت؛ 2) دوره‌‌ی حکومت‌های کوچک با پهنه‌های بدون حکومت در پیرامون‌شان؛ 3) دوره‌ی که با گسترش توان حکومت و دست‌اندازی‌های آن، پهنه‌های پیرامونی کوچک و کوچک‌تر می‌شوند؛ و سرانجام، 4) دوره ای که در آن کره زمین به تمامی منطقه‌ای است که توسط قدرت‌های حاکم اداره می‌شود، به طوری که پیرامون دیگر چیزی بیش از یک بازمانده فولکلور نیست. رک:

James c. Scott, The Art of Not Being Governed : An Anarchist History of Upland Southeast Asia, Yale University Press, 2009, p. 324.

[5] Le système représentatif

[6] Communes

[7] روسو در قرارداد اجتماعی (1755)، حکم “خائن به کشور” را برای کسی روا می‌داند که قانون‌های مدنی حقوق اجتماعی را که در چارچوب حاکمیت مردم شهروندانه برقرار شده‌اند، زیر پا می‌گذارد (کتاب اول، فصل پنجم) : مجرمان جرائم کیفری و دیگر بزهکاران در واقع رفتاری ضد اجتماعی دارند که به نظم اجتماعی، بی‌آنکه لزوماَ آن را زیر سوال ببرند، آسیب می‌رسانند. شایسته است که میان دشمنان نظم اجتماعی و دشمنان شهروندینه فرق بگذاریم. همچنان که نمی‌باید رفتار ضداجتماعی دشمنانِ سیستم اجتماعی را با اعتراض به سیستم پاداجتماعی از سوی هماوردانی که خواهان پی افکندن نظم اجتماعی بر بنیادی شهروندانه هستند، یکی گرفت.

[8] Vox populi

[9] کانت، ضمیمه‌ی نخست رساله “صلح پایدار”.

[10] در همین متن، کانت کاربرد فضل‌فروشانه‌ی قانون را از سوی توان‌مندان در زمان جنگ مثبت ارزیابی می‌کند. زیرا آن را  گرامی‌داشتی می‌داند که از آمادگی اخلاقی‌ برای سروری یافتن بر عنصر شر در آنها خبر می‌دهد.

[11] Yanomami

[12]  هنگام جنگ استعماری در هندوچین، نظامیان فرانسوی، افسران ارشد هم‌چون مارشال آینده، دلاتر، Delattre، و کلنل بوفر، Beauffre، شیوه و دکترینی را که با نام “جنگ انقلابی” شناخته می‌شود، درست کردند. این شیوه‌ی جنگی بر ضد چریک‌های مارکسیست، جنگی روانی است با هدف هراس‌افکنی در دل مردمی که از چریک‌ها حمایت می‌کنند. در حقیقت جنگی روانی است که محمله به مردمی که از مبارزان حمایت می‌کردند.

[13] George Sand

[14] Jean Ziska

[15] Hussites

[16] Taborites

[17] Sicietal

[18] Mass society

[19] Le choc

[20] Die schöne Seele

[21] Essentialisation

[22] Kulturkampf

[23] La problématisation

[24] Le nationalracisme

[25] Idéal-type

[26] L’intégration

[27] L’acculturation

انتشارات بیشتر ...