Search

English

شهروندینگی یا جنگ؟، ۵- بخش ۲ فصل ۲: شهروندینه در بوته‌ آزمون پرخاش

فصل ۲

شهروندینه و پرخاش از اساس با هم ناسازگارند. جنگ جای پولیتیک را می‌گیرد تا آنچه کوشش  دیپلماسی نتوانسته از راه جلب رضایت طرف‌های درگیر به دست بیاورد، به زور بستاند. قدرت شیوه‌ی دیگری برمی‌گزیند: استفاده از سلاح و نه دیگر از سخن برای منصرف کردن یا قبولاندن؛ و هدف دیگری را دنبال می‌کند: شکست دادن دشمن، و نه متقاعد کردن هماورد. با‌این‌حال، چنین می‌نماید که پولیتیک و پُلمیک تنها در اساس با هم ناسازگار باشند و کردارهای سیاسی در عمل این مرزبندی تئوریک را نفی می‌کنند و آن را به یک پندار ساده و ناب آرمان‌گرایانه فرومی‌کاهند. در اینجا می‌کوشیم این نقد را رد کنیم.

پیش از از پاسخ به این انتقاد، می‌باید به تفاوت مهمی توجه کنیم که به ناسازگاری اساسی میان منطق‌های متضاد پولیتیک و پُلیمیک می‌دهد: ناسازگاری از اساس میان بن‌مایه‌ها[1] با ناسازگاری‌شان در اساس یکسان نیست. این تمایز هر چقدر هم ظریف بنماید، تعیین کننده است: به‌طور‌کلی، دوگانگی از اساس برقرار می‌شود، اما در واقع، کنش متقابل شهروندینه و پرخاش بر هم این دوگانگی را مختل می‌سازد چرا که هریک در پهنه‌ی دیگری دخالت می‌کند. در نتیجه چنین برداشت می‌شود که مرزبندی میان این دو اصل ناسازگار مخدوش شده و تنها در اصل و در تئوری باقی مانده است. باید این برداشت را رد کنیم و نشان دهیم که منطقه‌ی تلاطمی میان پهنه‌های شهروندین و پرخاشین بر این دوگانگی تنها در اساس اثر می‌گذارد، بی‌آنکه مرزبندی اساسی میان آنها را از بین ببرد. اثبات اینکه ناسازگاری میان آنها از اساس و در اساس تغییری نمی‌کند، به اختلال پرخاشی زندگی شهروندین سویه‌ای نسبی می‌دهد اما کارآمدی پولیتیک‌ستیز آن را تایید می‌کند. 

به طور خلاصه، نمی‌توان از تاثیرگذاری متقابل پولیتیک و پُلمیک در پهنه‌های تلاطمی که شهروندینه را در بوته‌ی آزمونی سخت می‌گذارد، به سادگی گذشت. چرا که شهروندینه به همان اندازه از تازش‌های پرخاشی تحمیل شده آسیب می‌بیند که از کنش‌های پرخاشی ناگزیر به انجام آنها شده. هم‌چنین اندیشه‌ی شهروندینه که مرزبندی میان پولیتیک و پُلمیک را نگه می‌دارد، باید با دشواری‌هایی دست و پنجه نرم کند که در دو وضعیت شایسته‌ی بررسی بلورش می‌یابند: تصمیم شهروندین به جنگیدن(۱)؛ کاربرد شهروندانه‌ی خشونت انقلابی (۳). افزون بر اینها، نباید جدایی‌ناپذیری آشفتگی‌هایی را از چشم دور داشت که از یک‌سو خاستگاهی پولیتیک دارند و از سوی دیگر قدرت‌های پُلیمک آنها را برمی‌انگیزند: نیروهای پاد‌اجتماعی که در خدمت نظام‌های سلطه‌گری هستند، به هستی شهروندینه و نیروهای اجتماعی که آن را زنده نگه می‌دارند، یورش می‌برند (۲). این دو وضعیت، دو وضعیت دیگر را پدید می‌آورند. از آنجایی که کوشش برای نجات پولیتیک از ویرانی پُلمیک با کاربرد هرازگاهی ابزار پرخاشی خشونت نظامی (۱) و/یا انقلابی (۳)، پاسخی است به حمله‌های جدلی نیروهای ضد اجتماعی (۲). بنابراین باید دریابیم که شهروندینه چگونه از این دام‌چاله‌‌ی پرخاشین خود را می‌رهاند.

  • تصمیم شهروندین به جنگیدن

پویایی شهروندین را روند پرخاشین که در زندگی همگانی رخنه می‌کند و برای از درون به تباهی کشاندنش با آن می‌آمیزد،  برهم می‌زند و نفی می‌کند. تدارک دیدن پرخاش، به معنای جنگ با جدل است که سیاست‌وزران انجام می‌دهند. اما pólemos به معنای استعاری جنگ رسانه‌ای معادل جنگ واقعی نیست. زندگی شهروندین را جدل‌هایی رقم می‌زنند که کم و بیش بیهوده‌اند، زیرا گاهی سودمند هستند، کم و بیش خشن‌اند، چون می‌توانند به طور استثنایی منجر به خودکشی بینجامند، و در نهایت، کم و بیش پست‌اند، زیرا اغلب به لجن‌مالی دست اندرکاران می‌کشند. با‌این‌همه، اگرچه این سخنان جدلی، فعالیت «سیاسی» سیاستمداران فاقد صلاحیت سیاسی را بی‌اعتبار می‌کند، اما چنین جدل‌هایی در حوزه بحث عمومی باقی می‌مانند.

به بیان دقیق، روند پرخاشین در پهنه‌ی شهروندین، با هدف بستن آن، تنها هنگامی دخالت می‌کند که سرکوب خشونت‌آمیز کنش‌های شهروندانه در سپهر همگانی عمومی یا در پهنه‌ی خصوصی انجام می‌گیرد: کشتنِ زنان یا مردانی که در زندگی عمومی فعالیت می‌کنند، حبس مخالفان سیاسی، ممنوعیت هرگونه چالش با قدرت موجود، تخریب وسایل معیشتی معترضان و غیره. هنگامی که شیوه‌های نظامی، که هدفی‌ پرخاشی یا ضد شهروندین را دنبال می‌کنند، به‌کار گرفته می‌شوند ‌زندگی پولیتیک ضربه‌ی مرگباری می‌خورد و سرانجام نابود می‌شود. اما پولیتیک و پلمیک از یک سنخ نیستند.

حتی این ادعا که جنگ یک پولیتیک خارجی است، نارواست. کنش به راستی پلیمک جنگیدن است نه تصمیم به جنگ گرفتن. در‌حالی‌که کنش به راستی پولیتیک جنگیدن نیست، بلکه تصمیم به انجام آن پس از ارزیابی وضعیت است. حتی اگر پیامدهای این تصمیم‌گیری از سنخ پلمیک باشند، تصمیم‌گیری به خودی خود پلمیک نیست. این تصمیم تنها به بحث پایان می‌دهد. حتی اگر در این بحث جدل‌های کلامی چیرگی بیابند یا کردار پرخاشی، همچون سرکوب مخالفان جنگ یا حتی کشتن‌شان، آن را به خون بکشند. واقعیت این است که بحث‌ها و تصمیم‌گیری‌ها از سنخ پولیتیک هستند. زیرا منطق شهروندین رویارویی مناقشه‌آمیزِ دیدگاه‌های مخالف از امور عمومی و ارزیابی‌های متفاوت از سود همگانی را طلب می‌کند، حتی اگر این رویارویی‌های جاندار از راه زورآزمایی‌های زبانی انجام بگیرند که از درگیری شورانگیز در پیکار شهروندی با هدف به کرسی نشاندن رای خود نشان دارند. پرسش این است که آیا گفت‌وگوی شهروندانه را لجام‌گسیختگی پرخاشی شورمندی به بیراهه نمی‌برد؟

لحظه‌ی عاطفی عنصر جدایی‌ناپذیر هر بگومگوی پولیتیکی است. زندگی شهروندین بدون برانگیختگی که به آن جان دهد، نمی‌پاید. اما بحث آغازیده با برانگیختگی، که گفت‌وگو را به جنبش وامی‌دارد، می‌تواند به دلیل غلبه‌ی شورمندی‌ها با مشکل رو به رو شود و به پایان برسد. چنین چیزی به ویژه هنگامی خطرساز می‌گردد که بحث شهروندین می‌کوشد حل و فصل اختلافی را از راه پرخاشی بیابد. تصمیم برای درگیر شدن در جنگ چنین مؤلفه‌ی هیجانی‌ای را با خود به همراه می‌آورد که می‌تواند بر ارزیابی سنجیده وضعیت جدلی غلبه کند. به همین دلیل رفتار به راستی شهروندین، در بحث‌های متناقض، نیازمند مهار انگیزه‌های تکانشی شورمندی‌هاست به گونه‌ای که آنها را به رعایت منطق محاسبه‌ی سود و زیان وادارد. این محاسبه را می‌باید پیش-راهبردی نامید، چون مقدم بر تصمیم استراتژیک برای بسیج ارتش با هدف رویارویی نظامی است. محاسبه‌ی سود و زیان هنگامی پرخاشی است که انگیزه‌ی هیجانی برای درگیری جنگی پیشاپیش در منطق پرخاشین گرفتار شود. چیزی که تنها درباره‌ تصمیم‌های استراتژیک یا تاکتیکی که از سوی فرماندهی نظامی گرفته می‌شود، صادق است. پیش از این تصمیم‌‌گیری‌ها در گرماگرم درگیری‌های پرخاشین میان نیروهای رزمی، تصمیم به جنگ، دست کم در اساس، به پهنه‌ی شهروندین تعلق دارد. اما در نهایت پرسش اصلی این است: چه کسی صلاحیت گرفتن چنین تصمیمی را دارد؟

تصمیم پولیتیک به جنگیدن در اساس به مردمی تعلق دارد که سود همگانی‌ و هستی شهروندین‌شان را در این راه هزینه می‌کنند. تنها مردم، به معنای پولیتیک کلمه، قادر به شناسایی دشمنان خود یا دشمن شهروندینه هستند. کارکرد دوگانه‌ی معنایی «یا» مشکلی را در خود پنهان دارد: این «یا»، نشانگر هم‌پایگی است یا بیانگر تقابل؟ اگرچه دشمن شهروندینه و دشمن مردم در اساس می‌توانند یکی باشند – که ایستار ما در این جستار است – اما در واقعیت این دو اغلب متمایز هستند. به این دلیل که فاصله‌ای مغاکی حکومت را، که جمعیت معینی را در یک قلمرو محدود اداره می‌کند، از مردم به معنای پولیتیک آن، که به بیان دقیق برای به چالش کشیدن سیستم ضد اجتماعی موجود و آفریدن نهادهای شهروندین پا به صحنه می‌گذارد، جدا می‌کند. با این حال، چنبره‌ی حکومتی به گرد امور همگانی باعث می‌شود که حکومت سلسله‌ای دشمن خود را بیافریند و به میل یا به زور مردمان زیر فرمان خود را به جنگ‌های دودمانی بکشاند. گواه آن تاریخ جنگ‌های میان دولت‌ها یا بین شاه‌نشین‌هاست، که هدف راهبردی آن چیرگی بر مردمان و ازآنِ خود کردن دارایی‌های همگانی است. براین‌مبناست که از دشمنان موروثی صحبت می‌کنیم، همانطور که انگلستان و سپس آلمان از نظر تاریخی برای فرانسه چنین دشمنانی بودند. این دشمن در حقیقت حکومتی است که به حکومت دیگری می‌تازد: هدف اغلب تصرف بخشی از قلمرو آن کشور به منظور استثمار آن و/یا چیرگی بر مردمانی است که در آنجا می‌زیند، بدون آنکه این چیرگی به نابودی ناگزیر نهادهای همگانی بینجامد. پس دشمن نسبی «مردم»، این بار به معنای فرهنگی این واژه، یک کشور بیگانه است که می‌خواهد به‌جای قدرت مستقر بنشیند و به زور طبقه‌‌ی مسلط تازه‌ای را، که آداب و رسوم و زبان دیگری دارد، دست کم تا مدتی به مردمان کشور شکست خورده تحمیل کند. روسو چیزی به نام «جنگ میان مردمان» را مردود می‌داند: جنگ چیزی است که میان دو دولت می‌گذرد و دشمنی مردمان با هم تنها دشمنی میان سربازان حکومت‌ها است. پس این دشمنی عرضی است و نه ذاتی[2]. اما طرح ایده‌آلی که روسو نقش می‌کند، خودبرانگیختگی مردم به معنای پولیتیک این واژه را پیش‌فرض می‌گیرد. در‌حالی‌که «مردمان» آنچنان که هستند، در بیشتر مواقع، جمعیت‌هایی هستند که به تعریف دشمن از سوی حکومت‌هایی که آنها را زیر فرمان دارد، تن می‌دهند. پس دشمن واقعی مردم کیست؟

دستاوردِ جنبش شهروندین نیروهای اجتماعی، که به «مردم» شکل می‌دهند، رهایی از سلطه‌‍‌ی دشمن‌سازی حکومتی است. در سطح فرهنگی، که خطر نفرت از بیگانگان را در خود می‌پرورد، هرگونه داوری از نوع پولیتیک از بین می‌رود. جنبش رهایش شهروندین مفهوم دشمن شهروندینه را می‌پردازد تا آن را از تمام انگاره‌های فرهنگی بپالاید که برای دشمن ملی یا موروثی هویت‌سازی می‌کنند. پس دشمن شهروندینه را نباید برپایه‌ی تعیین هویت‌های فرهنگی تعریف کرد. تنها ارزیابی وضعیت واقعی و بنابراین، داوری پولیتیک نیروهای اجتماعی در بطن «مردم»، که در اساس از «مردمان متمایز هستند، از پس این کار برمی‌آید: در حالت ایده‌آل باید بیندیشم که پویش خودبرانگیختگی “مردم” همز‌مان پویش رهایی از خودباختگی فرهنگی است که تعریف دشمنان موروثی یا هویتی تحمیل می‌کند. با‌این‌حال، داوری مردمی که تعریفی از دشمن به دست می‌دهد و تصمیم به جنگ می‌گیرد، خود به خود شکل نمی‌گیرد، بلکه در جریان بحث‌های پر جنب و جوش درباره امور همگانی پدید می‌آید. دو رشته‌ی فکرهایی که پی گرفتیم در این جمع‌بندی درهم‌می‌تنند: با مهار هیجان‌ها و شورمندی‌ها، بازشناختِ دشمن شهروندینه از سوی مردم در اساس می‌باید با رهیافتی شهروندین انجام بگیرد. بنابراین، گفت‌وگوی همگانی درباره‌ی بایستگی جنگ، دربردارنده‌ چندین مرحله است که در پاسخ به این پرسش که آیا جنگ برای مردم و نه برای طبقه‌های مسلط و/یا برای حاکمان[3]، بهترین گزینه است، امکان تصمیم‌گیری شهروندانه، و نه پرخاشانه را می‌دهد:

شناسایی دشمن واقعی مردم و آگاهی از اینکه بهانه‌ای برای جنگ هست یا نه، برپایه‌ی مقایسه‌ی نیت‌های پنهان یا آشکار حریف با توانایی واقعی زرادخانه‌ و نیروهای بسیج شده‌اش؛

برآوردِ موازنه‌ی توان نظامی با مقایسه‌ی نیروهای مسلح هر دو طرف، با توجه به موقعیت و پتانسیل استراتژیک‌شان (نیروی ضربت مؤثر، محل استقرار زرادخانه و نیروها و غیره)؛ارزیابی برد و باخت و پیامدهای سیاسی سناریوهای استراتژیک مختلف؛

  1. چشم‌پوشی از جنگ یا گزینش گونه‌ای ویژه از درگیری مسلحانه، در چارچوب فرجامی پولیتیک و هدف استراتژیک جنگ.

در همین راستا جا دارد که از ارزش پولیتیک برآوردی بپرسیم که ستاد کل ارتش از وضعیت نظامی به دست می‌دهد. روشن است که ارزیابی نظامی فرماندهان ارتشی برای تصمیم‌گیری سیاسی لازم است. اما گزارش‌های ستادهای نظامی به مسئولان کشوری یا به مردم غیرنظامی، داده‌هایی بی‌طرف یا عینی نیستند که نیازمند بازبینی انتقادی نباشند. زیرا دیدِ نظامی است که به این تحلیل‌ها جهت می‌دهد: برای تصمیم‌گیری از دیدگاه شهروندی باید با این گمان‌مندی به آنها بنگریم که نتیجه‌ی راهبردی پُلمیک هستند. از آنجا که تصمیم‌های استراتژیکی و تاکتیکی در نیروهای مسلح بی‌گمان با نگرشی پرخاشی گرفته می‌شوند، حتی اگر از دیدگاهی جمهورسالار (یا به دنبال استدلال کلاوزویس که کانت را خوب خوانده بود) هدف‌های نظامی را تابع فرجامی پولیتیک بخواهیم، باز چنین خواهد بود. هنگامی که چنین تابعیتی به راستی رعایت بشود، منطق پُلمیک تنها در کارزار حرف اول را خواهد زد و پای خود را از میدان نبرد به پهنه‌ شهروندین دراز نخواهد کرد.

بنابراین تصمیم به جنگیدن، تصمیمی پولیتیک در معنایی دوگانه است: زیرا  این کنش شهروندین نه پرخاشی و نه خودکامانه است. پرخاشی نیست چون کمتر حتی از یک واکنش هیجانی به بهانه‌ای جنگی، نتیجه‌ی یک گزینه‌ی استراتژیک از سوی نیروهای مسلح در چشم‌اندازی پُلمیک نیست. خودکامانه  می‌بود اگر تصمیم‌گیرنده‌ی سیاسی تنها با اتکا به استدلال نظامی کارشناسان ژئواستراتژی و با خودرایی، بدون اینکه گزینه‌های گوناگون در سپهر همگانی به بحث گذاشته شوند، گزینه‌ی پرخاشی را برمی‌گزید.  واقعیت این است که این شِمای پولیتیک را می‌توان به درستی آرمانی خواند. واقعیت که این شِمای آرمانی را مختل می‌کند، به هژمونی پُلمیک گواهی می‌دهد. تایید این گواهی و بررسی‌اش را در راستای شناخت نبردی پی می‌گیریم که نیروهای پولیتیک می‌باید برعلیه قدرت‌های پُلمیک پیش ببرند تا شاید بتوانند موازنه‌ی قدرت را به سود خود تغییر بدهند.

۱دشواره‌ شهروندینِ هژمونیِ پرخاش

    زنجیره‌ای از کارشکنی‌ها شِمای آرمانی تصمیم‌گیری شهروندین از سوی مردمی را که فعالانه درگیر بحث همگانی درباره سود و زیان خود هستند، مختل می‌کند. هنگام تصمیم گیری برای جنگیدن یا نجگیدن، واگذاری کار به نیروهای نظامی پهنه‌هایی متلاطم پدید می‌آورد که خط‌کشی میان پولیتیک و پُلمیک را برهم‌ می‌زند و این دو را اینجا و آنجا درهم می‌آمیزد.

    در اساس، تصمیم پولیتیک به جنگیدن را می‌باید نیروهای شهروندین مردمی که به جنگ می‌روند، بگیرند. اما در عمل، تصمیم‌ در هنگامه‌ی زورآزمایی پُلمیک گرفته می‌شود و در این میان نیروهای پرخاشی می‌توانند برتری بیابند. این چنین وضعیتی به دو سناریو می‌انجامد: یا نیروهای پرخاشی برای تصمیم‌گیری پولیتیک دست بالا را یافته‌اند؛ یا خود را به نیروهای شهروندین، که گرایش پُلمیکِ خودویرانی بر آنها حاکم شده است، تحمیل کرده‌اند. در این دو موقعیت مختلف، سپهر شهروندین را منطقِ استراتژی پرخاشی تا آنجا فراگرفته است که حتی بیم نابودی‌اش می‌رود. دو پیش‌شرط اگر گرد بیایند نابودی شهروندینه را در پی خواهند داشت: مداخله‌ی پرخاشی قدرت‌های ضد پولیتیک و خود‌ویرانی نیروهای شهروندین که به سلطه‌ی نیروهای پرخاشی که نابودی آنها را می‌جویند، تن داده‌اند. برعکس، حتی اگر نمونه‌ای به‌نسبت نادر باشد، چیرگی نیروهای شهروندین بر قدرت‌های پرخاشین می‌تواند باعث انکار صلح‌طلبانه‌ی بهانه‌ی جنگ شود که خطرِ بازگشتِ واپس‌رانده را  در قالب جنگی به دنبال می‌آورد که پهنه‌ی شهروندین را ویران می‌سازد.

    در این رویارویی نیروهای شهروندین با قدرت‌های پرخاشین، داوِ هستی متزلزل شهروندینه در میان است. آنچه نباید از چشم دور داشت این است که مرزبندی میان پولیتیک و پُلمیک با تمایز جایگاه میان نیروهای کشوری و نظامی همپوشانی ندارد. به این دلیل که نیروهای کشوری یک گرایشِ کم و بیش قوی پُلمیک را در خود می‌پرورند، همانطور که در بطنِ نیروهای نظامی یک گرایشِ کم و بیش ضعیفِ پولیتیک وجود دارد. پولیتیک یا پُلمیک بودن یک نیرو به برتری یک گرایش بر دیگری در آن نیرو بستگی دارد، دست کم تا زمانی که دگرگونی در موازنه‌ی قدرت میان گرایش‌های متضاد، ویژگی شهروندین یا پرخاشین آن را تغییر نداده باشد. وضعیت واقعی در هر لحظه برآمدِ کناکنش نادیالکتیکیِ چالش میان نیروهای شهروندین و قدرت‌های پرخاشین است. دیالکتیک هگلیِ آشتی فرجامین میان نیروهای هم‌ستیز همین لحظه‌ی نیوتونیِ برخورد چالش‌زای نیروهای تابعِ قانون کنش و واکنش را که همیشه قانون فیزیکی کناکنشِ نیروهای ناسازگار بر آنها حاکم است، انکار می‌کند و واپس می‌راند. هرچند چنین می‌نماید که شکستِ گزینه‌ی دیپلماتیک به انتخاب سیاسی یک گزینه‌ی نظامی می‌انجامد، اما در حقیقت گرایش پرخاشی نیروهای شهروندین به هر حال آنها را به این سمت می‌کشاند. همان‌گونه که گرایش شهروندینِ  نیروهای پرخاشی این قابلیت را در آنها می‌پرورد که سلاح‌ها را زمین بگذارند. بنابراین، خط جداکننده‌ی پولیتیک و پُلمیک از میان همه‌ی نیروهای درگیر می‌گذرد و گروه‌ها و نیز کسان را در سمت پولیتیک یا پُلمیک می‌نشاند.

    واقعیت این است که موازنه‌ نبرد غول‌آسایی که میان نیروهای شهروندین و قدرت‌های پرخاشین جریان دارد دیری است که به‌هم خورده است. از سپیده دم دوران‌های تاریخی، زورِ پُلمیک بر حق پولتیک می‌چربد که برای پایداری در همان حال که به زور نیازمند است بیم دارد که زیاده‌روی پرخاشی در زورورزی  او را چنان با خود ببرد که دیگر نتواند به خود بازگردد. سرنوشت راستین نسل بشر از رهگذر افسانه‌ها و آیین‌ها گواه این امر است: قابیلِ کشاورز هابیلِ چوپان را می‌کشد؛ جدل میان توئستس و آترئوس سرنوشتِ سوگ‌ناکِ تبار آترئوس را با قتل، فرزندکشی و پدرکشی و آمیزش با خویشان رقم می‌زند؛ رومولوس دست در خون رموس می‌کند… همه‌ی این اسطوره‌ها از خلال داستان‌های تاریخی که بر سطح کره‌ی خاکی نگاشته شده‌اند، تأیید و تکرار می‌شوند. نمونه‌هایی اینچنین، که پیشتر به برخی از آنها اشاره کردیم، بیشمارند. هرچند که همه این نمونه‌ها در نوع و میزان خشونت بی‌مانند هستند، اما هریک به شیوه‌ی خود هژمونی پرخاش در کارهای همگانی را نشان می‌دهد و همان‌گونه که پیشتر گفتیم به تشدید روند پرخاشین در جریان تاریخ گواهی می‌دهند.

    برپایه‌ی تجربه‌ی تاریخی آنچه به یونانی hègemonia می‌نامیدند، فرضیه‌ای درباره‌ی اینکه چگونه هژمونی به ناگهان در آغاز تاریخ سر برزد، طرح می‌کنیم: هِژِمونیا پیش از معنای مجازی سروری یک سرکرده‌ی نظامی بر دیگر سرکردگان و به ویژه سروری یک شارستان یونانی بر شارستان‌های دیگر، به معنی گام برداشتن پیشاپیش دیگران برای راهبری آنهاست. به عنوان مثال، آخه‌ای‌ها به سرکردگی (hègemon) آگاممنون با ترواییان می‌جنگیدند. اما با توجه به تبار این قوم که به یورش آریاییان به یونان و برتری یافتن به زور سلاح باز می‌گردد، الگویی که به ذهن می‌رسد فوج جنگاورانی است که زیر فرمان یک سرکرده خود را تحمیل می‌کنند. اینجا با شکل اصلی چیرگی پرخاشی سر‌و‌کار داریم: سلطه‌ی مردمانی به معنای  laós، (سازماندهی استوار بر وفاداری و فرمانبری جنگجویان با سرکرده‌شان) بر مردمان بی‌سلاح در معنای démos که وضعیت اجتماعی یا تعلق‌شان با ویژگی شهروندی و نه پیوند خویشاوندی آنها را گرد هم می‌‌آورد [4]. همین الگو را در سرزمین‌های دیگر در شکل ابتدایی هژمونی یک قبیله‌ی فاتح بر قبیله‌های ناچار به خراج‌گزاری می‌یابیم. نمونه‌ی آشنای سروری اینکاها، این احتمال را رد نمی‌کند که تراجهشی درونی خاستگاه خود‌ویرانی جامعه ابتدایی بوده باشد: قوم‌شناس فرانسوی، پی‌یر کلاستر در همین راستا نمونه‌ی جامعه‌های توپی-گوارانی را بررسی کرده است[5]. به‌هر‌رو، هژمونی یک فوجِ بهتر مسلح بر گروهی دیگر، سرانجام در یک جامعه‌ی چندپاره، شکلِ رام‌شده‌ی سلطه‌ی ضد اجتماعی یک گروه چیره‌جو بر گروه‌های دیگر را به خود می‌گیرد که زیر یوغ فرمانبرداری گرد آمده‌اند: هژمونی تحمیلی از بیرون به چیره‌جوبیی اعمال شده از درون بدل می‌شود.

    شهروندینه،‌‌ که نیروهای پرخاشی از در می‌رانند، تنها هنگامی دوباره سر برمی‌زند که نیروهای اجتماعی منطق خود را بر کل جامعه‌ی بی‌بهره از آن، بقبولانند. زیرا، اگر فضای شهروندینی برای بحث در یک جامعه‌ی چندپاره وجود داشته باشد، اغلب حوزه‌ای است که در عمل تنها نخبگان گروه‌های مسلط را می‌پذیرد. گفتنی است که نهاد پهنه‌ی شهروندین همواره از سوی نیروهای مخالف با منطق اجتماعی تهدید می‌شود که از درون سپهر همگانی، وجودش را زیر سوال می‌برند و از بیرون، نیروهای پرخاشی را برای نابودی آن از راه خشونت بسیج می‌کنند. در یونان باستان، گشایش آگورا که دموس توانست در آنجا شکل بگیرد، به دست گروهی از جنگجویان (laós) انجام گرفته است که زیر فرمان سرکرده‌شان بوده‌اند[6]. این نمونه نشانگر پیوند خونی میان جنگ و دموکراسی یونانی است که جمهوری روم هم آن را تایید می‌کند. هنگام جنگ پلوپونز (تابستان 416 پیش از میلاد)، آتنی‌ها برای تسخیر جزیره‌ی میلوس، مستعمره‌ی اسپارت، پس از اینکه درخواست میلوسی‌ها از ایشان را تا به بنیادهای پولیتیک آتن وفادار بمانند، با ایراد سخنرانی سالوسی، همتای باستانی گفتارِ شهروندینه‌ستیز رئال‌پولیتیک مدرن، نپذیرفتنی دانستند، به کشتار آنها برخاستند. در تمام طول تاریخ،  نیروهای پرخاشی در عمل موفق شده‌اند که هژمونی خود را تحمیل کنند.

    سیاهه‌ی خشونت‌هایی که برای این کار انجام گرفته، بی‌پایان است: عیسی که به دستور پیلاطس به صلیب کشیده شد، خاستگاه پایه‌گذاری کلیسایی بود که به دنبال جهت‌گیری قاطعی که پولس رسول و پدران کلیسا به آن دادند، برای پراکندن بشارت مسیحی در جهان می‌کوشد. اما تاریخ واقعی این کلیسا، از جنگ‌های صلیبی و تفتیش عقاید گرفته تا مسیحی‌گردانی استعماری، آکنده از جسدهای کسانی است که کژدین و بی‌دین عنوان شده‌اند؛ کشته شدن حسین بن علی در سال 680 در نبرد کربلا، بر جدایی شیعیان از دیگران مسلمانان افزود و سرچشمه‌ی بس خونریزی‌ها میان آنان شد؛ قتل امپراتور اینکا، آتاهوالپا در سال 1532 به فرمان پیزارو یکی از  کشتارهایی که به دست کُنکیستادورها انجام گرفت، در پی هجوم اروپایی‌ها، بومیان گروه گروه در سراسر آمریکای فتح شده به زور اسلحه کشته شدند؛ هنگام رونق مثلث تجارت، آفریقاییان بی‌شماری که به بردگی گرفته شده بودند، در دریا و خشکی جان باختند؛ جنگ‌های جهانی قرن بیستم میلیون‌ها قربانی به جا گذاشتند؛ نازیسم نابودی صنعتی میلیون‌ها یهودی و هزاران کولی، همجنس‌گرایان و کم‌توانان ذهنی را سازماندهی کرد. در طول تاریخ، و هنوز همچنان – در تبت و فلسطین، در رواندا و کنگو، در لیبی و سوریه، در اوکراین و در جاهای دیگر – توان پرخاشی بر خواست‌های شهروندین و اجتماعی برتری داشته و دارد.

    دریغ این‌همه را خوردن هنر نیست.هنر، در معنای virtù، نه پافشاری بر امید واهی پایان دادن یکباره و جاودان به وجود جنگ در جهان، بلکه کوشش برای کاستن از گستره‌ی کارزار است. چنین کوششی اما صلح‌جویی بی‌کم‌وکاست نیست. تنها کارکرد شایان آن، جلوگیری مقطعی از منطقِ نظامی‌ افسارگسیخته در هنگامه‌ی جنگ‌هاست. صلح‌جویی در چنین هنگامه‌هایی پاسخ تاکتیکی درخوری است، اما راه حلی برای همه‌ی دشواری‌ها نیست. ناکارآمدی‌ و ناتوانی‌ این رویکرد صلح‌جویانه در برخورد با دشمنان شهروندینه آشکار می‌شود. زیرا به تازشِ قدرت‌های پرخاشی که نابودی پهنه‌ی شهروندین را می‌جویند، می‌باید به شیوه‌ای پرخاشی پاسخ داد.

    • کاربردِ شهروندین خشونت

    نجات سپهر شهروندین از خطر دشمنی که سر نابودی‌اش را دارد، در گرو توانایی خنثی‌سازی کارساز این دشمن است. پس برای این کار می‌باید، با همه‌ی تناقض‌آمیزی‌اش، شیوه‌های پرخاشی را به‌کار برد. هنگامی که نیروهای شهروندین به ناچار از دستور عمل‌گرایانه‌ی پیش گرفتن راه پرخاشی پیروی می‌کنند، و خشونت را در مقطعی کوتاه، همچون وسیله و نه هدف به‌کار می‌گیرند تا شهروندینه را از تاخت‌وتاز دشمنانش برهانند، لحظه‌ای مغشوش پدید می‌آید.

     در این منطقه‌ی تلاطمی که خشونتی با گوهر پرخاشی اما خاستگاهی شهروندین اعمال می‌شود، پُلمیک به پولیتیک گذر دارد، بی‌آنکه چنین گذری درهم‌آمیختگی جدلی این دو را اثبات کند. زیرا بایستگی شهروندانه‌ی به‌کارگیری هرازگاهی شیوه‌ی پرخاشی خشونت هیچ معیار مشترکی با خواست خودکامانه‌ی سوء استفاده‌ی سیستماتیک از روش‌های پرخاشی برای مهار و سرکوب هر مخالفت پولیتیک یا پُلمیکی ندارد. از دیدگاه پولیتیک، می‌توان پذیرفت که یک رژیم خودکامه در برابر تهاجم نیروهای پرخاشین که با این رژیم دشمنی دارند، بدون اینکه با خودکامگی دشمنی داشته باشند، از خود دفاع کند. اما کاربرد پرخاشین خشونت از سوی یک نظام خودکامه، به عنوان نمونه در واکنش به انجام یک کودتا، از اساس هیچ ربطی به کاربرد شهروندینِ زور، همچون ابزاری پرخاشی در خدمت شهروندینه ندارد. چرا که میان منطقِ نابِ پرخاشینِ خشونت، همچون سوء استفاده‌ی خودکامانه از زور، و استفاده‌ی شهروندانه از نیروی پرخاشی، همچون وسیله، تفاوتی اساسی وجود دارد.

    می‌باید موقعیت‌های گوناگونی را که در آن‌ها نیروهای شهروندین به‌گونه‌ای پُلمیک به قدرت‌های پرخاشین پاسخ می‌دهند، بررسی کرد. نیروی پرخاشیِ پولیتیک در واقع می‌تواند از بالا بیاید یا از پایین بردمد: یا توان حکومتی و همچنین جامعه‌ی مدنی از یک نظام سیاسی جمهورسالار در برابر دشمنان پولیتیک دفاع می‌کند؛ یا یک جنبش انقلابی خشونت را برای سرنگونی یک نظام خودکامه و گشایش سپهری شهروندین که بر بنیادگذاری رژیمی پولیتیک و نگهداری از آن نظارت دارد، به کار می‌گیرد. در موقعیت انقلابی، خشونت به همان اندازه بایسته است که خطرناک. خشونت انقلابی اگرچه همچون هنجاری پرخاشی برای بنیان‌گذاری پهنه‌ی پولیتیک به‌کار می‌رود، اما خشونت بنابه تعریف سوء استفاده از زور است، پس هیچ چیز خشونت انقلابی را از تراجهش به ابزاری استبدادی برای تحمیل خود با زور اسلحه در امان نگاه نمی‌دارد. بنابراین، کاربرد خشونت برای هدف‌های پولیتیک، این خطر را در خود دارد که انقلاب را در چنبره‌ی منطق پُلمیک گرفتار سازد و به جنگ داخلی بکشاند. چنین چیزی خطری احتمالی است و نه سرنوشتی محتوم، آنگونه که تبار مخالفان انقلاب، از برک تا اشمیت، پرخاشانه ادعا می‌کنند. این ادعا پیوستگی جدایی‌ناپذیر انقلاب و جنگ داخلی را پیش‌فرض می‌گیرد. به‌جای استدلال‌های انتزاعی و ادعاهای جزمی، می‌باید موقعیت‌های تاریخی مختلفی را بررسی کرد که در آن‌ها جنگ داخلی برخاسته از انقلاب رخ داده‌اند. اینگونه بهتر می‌توانیم حد و مرز این خطر احتمالی را مشخص کنیم.

    جنبش انقلابی سپهر شهروندین را از راه نمایش قدرت می‌گشاید: اشغال سپهر عمومی و/یا تصرف مکان‌های استراتژیکِ نظام سلطه. در این حال، خشونت تنها واکنشی خواهد بود به ایستادگی نیروهای مسلحی که در خدمت نظم مستقر هستند. همچون نمونه‌ می‌توان به تسخیر زندان “باستیل”[7] اشاره کرد. هنگامی که نیروهای انقلابی مجال مسلح شدن می‌یابند، یک رویارویی متعارف بین دو سپاه رخ می‌دهد. همان‌گونه که در “شورش بزرگ”[8]، ۱۶۴۰-۱۶۴۹، اتفاق افتاد: یک سپاه انقلابی در خدمت پارلمان در جنگ با سپاه سلطنتی. این وضعیت جنگ داخلی نیست، حتی اگر جمعیت “غیرنظامی”، به معنای بی‌سلاح، از مصیبت‌هایی که ذاتی هر جنگی است، رنج ببرد (غارت، تجاوز، کشتار).

    جنگ داخلی هنگامی رخ می‌دهد که بخشی از مردم غیرنظامی بر ضد قدرت مستقر برمی‌خیزند، حتی اگر این قدرت برآمده از یک انقلاب باشد که بخش دیگری از مردم از آن پشتیبانی می‌کنند. همچون نمونه‌ می‌توانیم به آنچه در وانده[9] پیش آمد اشاره کنیم: به مدت چند سال دهقانان بر ضد تصویب‌نامه‌ی ۱۷۹۰ که کشیشان را وادار به خوردن سوگند وفاداری به قانون اساسی می‌کرد و بر ضد سربازگیری گروهی در سال ۱۷۹۳ شوریدند. جنگ داخلی این ویژگی را دارد  که دو مرجعیت اقتدار بر سر ارزیابی شایستگاری (مشروعیت) رژیم مستقر از در مخالفت با هم دربیایند و همز‌مان به بسیج جمعیت غیرنظامی در یک کشور بپردازند. این رویارویی زمانی پُلمیک، به معنای قوی آن، می‌شود که دو نیروی ناسازگار برای پایان دادن به این اختلاف هیچ جای دیگری مگر میدان نبرد نمی‌یابند. برخلاف پیکار شهروندین که در آن طرف‌های درگیر پذیرش متقابل این قاعده‌ی بازی را پیش‌فرض گرفته‌اند تا امکان بیان دیدگاه‌های متفاوت برای قبولاندن بینش خود بدون کاربرد خشونت فراهم بیاید. به طور خلاصه، سه موقعیت پرخاشی وجود دارد:

    ۱ . جنگ متعارف بین دو ارتش بیگانه که از منافعِ متضاد دو قدرت مستقر در دو کشور دفاع می‌کنند؛

    ۲. جنگ انقلابی بین یک سپاه مردمی، شوریده بر ضد قدرت مستقر، و ارتشی که از رژیم سر کار محافظت می‌کند؛  

    ۳. جنگ داخلی بین دو سپاه که به میل یا به زور، بخشی از جمعیت یک کشور را به خدمت می‌گیرند.

    در این سه نمونه، منطق پرخاشین تنها می‌تواند بایستگی شهروندینگی را از میدان نبرد براند. به همین دلیل منطق پولیتیک باید به هر صورت خود را بقبولاند تا بتوان به پایان جنگ امیدوار بود. در انتظار پایان جنگ می‌باید منطق پُلمیک را در محدوده‌ی میدان جنگ نگاه داشت تا نتواند به درون سپهر شهروندین با هدف نابودی آن نفوذ کند. چنین کاری در طول یک انقلاب ضروری است، به ویژه هنگامی که فرآیند انقلابی را یک جنگ داخلی و/یا خارجی تهدید می‌کنند.

    دوران ترور که واکنشی پرخاشی به شورش وانده و به یورش سپاهیان زیر فرمان حکومت‌های سلطنتی خارجی بود، با آغازش در سال ۱۷۹۳، پویایی پولیتیک فرایند انقلابی را تا سر حد نابودی‌اش به خطر انداخت. پهنه‌ی شهروندین و سپهر همگانی از خشونت و جنگ مصون نماندند و به میدان نبرد خونین میان نیروهای انقلابی تبدیل شدند. در زمان حکومت کنسولی و سپس در دوران امپراتوری، به‌ ویژه هنگام جنگ‌های ناپلئون، از دامنه‌ی پهنه‌ی شهروندینِ بحث درباره‌ی امور همگانی بیشتر و بیشتر کاسته شد.  حتی اگر قانون مدنی یا کد ناپلئون به بحث درباره‌ی امور عمومی نه تنها در فرانسه، بلکه در سراسر اروپا نیرو بخشید، اما اجرای آن به دستور و دست ناپلئون ادامه‌ی همان رفرم‌های پیش از انقلاب فرانسه بود که در چارچوب خودکامگی روشن‌نگر[10] انجام می‌گرفت و به پایان رسیدن انقلاب را اعلام می‌کرد. به عبارت دیگر، هژمونی پرخاش توانست بر پویایی انقلابی گشایش سپهر شهروندین برتری بیابد.

    بنابراین، گشایش انقلابی سپهر شهروندین آن را به ستایش‌گاهی ایمن از گزند و ویرانی پرخاشین بدل نمی‌سازد: پویایی نیروهای پولیتیک باید همیشه در برابر توان پُلمیک نیروهای مسلح ایستادگی کند. هیچ جایگزینی برای این بدیل میان پولیتیک و پُلمیک وجود ندارد: یا این یا آن. این حقیقت با وجود منطقه‌های تلاطمی که در آن‌ها گذار از یک منطق به منطق دیگر پیش می‌آید، در تضاد نیست: از یک سو، تصمیم پولیتیک برای به راه انداختن جنگ، گشایش سپهر شهروندین به شیوه‌ای انقلابی (۳) یا پاسداری از آن به شیوه‌ای نظامی (۱)؛ از سوی دیگر، عزمی به همان اندازه پولیتیک برای پایان دادن به جنگ برای برپایی یا برقراری دوباره‌ی برتری شهروندینه بر پرخاش، شهروندینگی بر جدل. برعکس، واقعیت مسلط تاریخی هژمونی پرخاش (۲) گویای فرمانبری سیاست از توان آتش‌افروزی نیروهای ضد اجتماعی است که با یورش‌های وحشیانه و تازش‌های خشونت‌بار، تسلیم شدن پُلیمک نیروهای اجتماعی را می‌جویند. حتی اگر هرازگاهی یکی در خدمت دیگری باشد، می‌باید همواره یکی را در برابر دیگری برگزید: شهروندینگی در برابر پرخاش یا پلیمک در برابر پولیتیک.


    [1] Les principes

    [2] روسو، قراداد اجتماعی (1755)؛ کتاب نخست، فصل 4.

    [3] این دیدگاه شهروندی یا جمهور‌سالار  کانت است. در “صلح پایدار” (1795)، کانت جمهورسالاری را از رویکرد ضد سلطنتی جدایی‌ناپذیر می‌داند که بر اساس آن پادشاهان جنگ‌هایی را به رعایای خود تحمیل می‌کنند که شهروندان یک حکومت جمهوری هرگز نخواهند پذیرفت. همچنین در تبصره 8 از بخش دوم Der Streit der Fakultäten (1798)، کانت رایزنی مردمی را برای شایستگاری (مشروعیت) سیاسی جنگ ضروری می‌داند.

    [4] Émile Benveniste, Le vocabulaire des institutions indo-européennes, Paris, Minuit, 1969, t. II, chap. 9, p. 89-95.

    [5] Pierre Clastres, La société contre l’État, Paris, Minuit, 1974.

    [6] Marcel Détienne, Les maîtres de vérité dans la Grèce archaïque (1967), Librairie générale française, « Le livre de poche », 2006, p. 68 et p. 176-177.

    این پارادوکس زایش آگورا در محیط نظامی را ماکس وبر همچون هنبازی در گونه‌ای “کمونیسم جنگجویان” تفسیر می‌کند که با هدف توزیع غنیمت‌های جنگی در “سازمان‌دهی کاریزماتیک جنگجویان” مطابقت دارد:

     Max Weber, Wirtschaft und Gesellschaft (1921), Tübingen, J.C.B. Mohr, 1972

     سازگاری به اصطلاح کمونیسم توزیع غنائم و پیروی از یک لشکر رزمنده زیر فرمان یک رهبر کاریزماتیک را می توان برپایه‌ی مثال خلیفه عمر که وبر چندین بار به آن ارجاع می‌دهد، به چالش کشید. آنچه عمر پایه گذاشت، برای تضمین توزیع عادلانه‌ی غنیمت‌های جنگی نبود، بلکه یک سیستم حقوق بازنشستگی برای تقویت همبستگی میان نخبگان حاکم بود. (رک: A. Hourani, Histoire des peuples arabes, Paris, Seuil, 1993, p. 47) مفهوم کمونیسم کاریزماتیک (charismatischer Kommunismus) نیز که وبر آن را برای دریافت ساختار برابری‌‌خواهانه‌ی نهادهای خیریه به‌کار می‌گیرد، به همان اندازه مشکل‌ساز است که کاربرد کمونیسم برای سازماندهی توزیع غنیمت‌های جنگی میان جنگجویان برابر، زیر نظر یک رهبر خودکامه که حتی وجودش با ایده‌ی کمونیسم بیگانه است.

    [7] La Bastille

    تلفظ درست این واژه “بَستی” است که در فارسی به خطا “باستیل” نامیده می‌شود.

    [8] Great Rebellion

    [9] La Vendée

    [10] Le despotisme éclairé

    انتشارات بیشتر ...