مسکو، ۲۷ اکتبر ۱۹۹۰: در روزگاری که میرفت تا فروپاشی کمونیسم و پایان بلندترین و سردترین زمستان تاریخ معاصر روسیه را رقم زند، روزنامه «Komsomolskaya Pravda» به شکلی غیرمنتظره صفحه نخست خود را با عنوان «Miss KGB» به سیمای زیبای زنی جوان اختصاص میدهد؛ نام او: «کاتیآ مایارووآ»، بیستواندی ساله، لقبش: «ملکه زیبایی کی.جی.بی»! ماموریتش: بزککردن دروغ و … .
به گفته «دفتر روابط عمومی» جدیدالتاسیس کی.جی.بی در سالهای پایانی دهه ۸۰ میلادی هیچ چیز جذابیت معصومانه کاتیآ را بهتر از «لگد کاراتهای او بر سر دشمناناش» بیان نمیکند؛ دختری که «جلیقه ضدگلوله» را بهراحتی بیکینیهای Pierre Cardin به تن میکند! خود کاتیآ در حالی که کنار مجسمه ژرژینسکی، نخستین رئیس چِکا (اولین سازمان امنیتی شوروی)، برای یک عکس یادگاری جلو دوربینهای خبرنگاران خارجی ایستاده، درباره خود و نقشاش در کی.جی.بی به ژورنالیستهایی که از اروپا و آمریکا آمدهاند و مات و مبهوت در دلربایی اروتیک او در پوشیدن «جلیقه ضدگلوله» ذوب شدهاند، میگوید: «من عاشق بیتلزها هستم، خودم گیتار میزنم، لزوما هم فقط با همکاران مردَم در کی.جی.بی دِیت نمیکنم! کی.جی.بی تلاش دارد تمام استعدادها را در ما شکوفا کند!» رئیس کاتیآ، ولادیمیر کریوشکُف – یکی از دستپروردههای آندروپُف که در سال ۱۹۸۸ به ریاست این دستگاه میرسد – درباره سازمان متبوع خود به یک ژورنالیست ایتالیایی میگوید: «خشونت، رفتارهای ضدبشری و تجاوز به حقوق بشر همواره با کارنامه سازمانهای اطلاعاتی و امنیتی ما بیگانه بوده و هستند.» او اصلا دفتر روابط عمومی کی.جی.بی را به همین منظور ترتیب داده است تا حقیقت این سازمان را به مردم و به ژورنالیستهای خارجی بیان کنند: «سازمانی عادی در کشوری عادی با نظامی عادی که دستگاه امنیتیاش در خدمت مردم است و نه برعکس!» کاتیآی لوند با کرشمههای آنچنانیاش هنگام پوشیدن جلیقه ضدگلوله کنار مجسمه ژرژینسکی، یکی از همین آدمهای عادی است؛ کارمندی عادی در سازمانی عادی در کشوری عادی با نظامی عادی که چیزی برای پنهانکردن ندارد.
دوحه، دسامبر ۲۰۱۸: اگرچه لوندی کاتیآ را ندارد، محمدجواد ظریف به گفته خبرنگار ارشد هفتهنامه لوپوئن فرانسه یک دیپلمات بسیار معروف و محبوب است که تهران در ۱۵ ژوئیه سال ۲۰۱۵ از او همچون یک قهرمان استقبال کرد. برای خبرنگار ایرانی-فرانسوی لوپوئن، که اینهمه راه را برای ذوبشدن در محمدجواد تا قطر پیموده، «ظریف یکی از هراسبرانگیزترین دیپلماتهای نسل خود، به همان میزان که با عصبانیشدن یا احاطهاش بر پروندهها بر ذهنها تاثیر میگذارد، با خوشمشربیاش نیز تاثیرگذار» است. در پایان یک مصاحبه اختصاصی، که به گفته خبرنگار سیواندی ساله «در جریان آن هیچ موضوعی از قلم نیفتاد»، دیپلمات بسیار معروف و محبوب در فرازی ماندنی و در مقایسهای ماندنیتر میان ایران و فرانسه، دو دروغ بزرگ را سر هم میبافد و میگوید: «ما چه موقع گفتیم که اسرائیل را نابود میکنیم؟ فقط یک نفر را پیدا کنید و به ما نشان دهید که این حرف را زده باشد. هیچ کس چنین حرفی نزده است. … ایران یک دیکتاتوری نیست. ایران کشوری است همچون فرانسه؛ یک دموکراسی با جریانهای مختلف.» گفتوگوی اختصاصی روز پنجشنبه ۲۹ آذر ۱۳۹۷ در پاریس به فرانسه منتشر میشود. فردای آن روز، جمعه ۳۰ آذرماه، نسخه فارسیاش در تهران در تارنمای مجهولالهویه عصر دیپلماسی نقش میبندد و بلافاصله همراه با تشکرها و پیشنهاد ریاستجمهوری به دیپلمات بسیار معروف و محبوب، از سوی خبرنگار ارشد ایرانی–فرانسوی همراه با رشتهتوییتهای وی با عنوان «پینگپنگ با ظریف» به شبکههای اجتماعی تزریق میشود. با ۲۸ سال اختلاف، تنها چیزی که مصاحبه اختصاصی «دیپلمات بسیار معروف و محبوب» از گفتوگوی اروتیک «ملکه زیبایی کی.جی.بی» با مخبران خارجی کم دارد، بیکینی، گیتار و بیتلزها ست.
تاریخ، به قول بناپارت، دروغی است که کسی اعتراضی به آن ندارد! یعنی خیلیها دروغی را که به ثبت رسیده و رسمیت یافته باشد، تاریخ نامیدهاند؛ بهویژه نوکیسههای تاریخ و جاهلانی همزاد طوفان؛ طوفانی که دری را در گذر زمان به تختهای میزند و از اوباش زورمند سر تیمچه بازار و از یک عقدهای واپسگرا و آمریکانشین، یکشبه در تهران وزیر و سردار و وکیل میسازد. در فرهنگ اصطلاحات سیاسی فارسی «حکومت اوباش زورمند و جاهلان بر جامعه» را «غوغاسالاری» هم خواندهاند؛ واژهای ترکیبی که معادل Ochlocracy یا حکومت توده قرار گرفته است و ریشه در مفهوم تاریخی mobile vulgus دارد؛ اصطلاحی لاتین به معنی عوام دمدمیمزاج یا the fickle crowd که واژه mob در انگلیسی از آن میآید.
اندکی بیش از یک قرن پس از بناپارت و انقلاب فرانسه – رویدادی که به بستر تاریخی توتالیتاریسمهای مدرن شناخته شده است – در آلمان جنگزده و شکستخورده در ۱۹۲۵ در جامعهای که اعتیاد و فروپاشی اقتصادی و اخلاقی در آن بیداد میکند، یک کمسواد عقدهای به نام هیتلر برای مسئولیتزدایی از «نژاد برتر» و انداختن مسئولیت شکست آلمان در جنگ اول جهانی به گردن یهود، به مفهوم جدیدی در فن پروپاگاند با عنوان «دروغ بزرگ» سامانه نظری داده است و در تبیین و توصیف آن در فصل دهم از رساله معروفاش « نبرد من» میگوید: «و این یهود بود که با استعداد حیرتانگیزی که در دروغ و دروغگویی دارد مسئولیت شکست و شرمساری را به گردن ژنرال لودِندُرف، سرفرمانده نظامی آلمان در جنگ نخست جهانی، انداخت.» و این همه از اصلی الهام گرفته بود که اساسا درست است؛ اینکه دروغ هرچه بزرگتر باشد، اعتبار آن نیز بیشتر است- چرا که توده را در لایههای عمیق ذات احساسیاش آسانتر میشود فاسد کرد، تا در وجدان خودآگاه و متکی به نفس و عقلاییاش. توده در سادهلوحی و در سادگی بدَوی ذهنیاش، دروغ بزرگ را راحتتر از دروغ کوچک باور میکند؛ چراکه عوام در زندگی روزمره و گرفتاریهای پیشپاافتادهشان خودشان مدام دروغهای کوچک میگویند و در عین حال از دروغ بزرگ ابا دارند. نه فقط ساختن اکاذیب هنگفت (colossal untruths) هرگز به ذهن توده خطور نمیکند، که باور هم نمیکند کسی چنین گستاخ باشد که حقیقت را تا این حد دستکاری کند.
اندکی کمتر از یک قرن پس از هیتلر، رآن هالِوی – اندیشمند معاصر فرانسوی – در دنیای فیسبوک و فیکنیوز و طوفانهای توییتری و هشتگ و پیج و پست و سلفی و … ، از عصر «پساحقیقت» سخن میگوید. واژهنامه مرجع آکسفورد، پساحقیقت را اینگونه تعریف کرده است: «پساحقیقت بیانگر اوضاع و احوالی ست که در آن تاثیر رخدادهای عینی در شکلدادن به افکار عمومی از تاثیر احساسات و باورهای فردی کمتر باشد.» به گفته هالوی «منظور از پساحقیقت، استفاده از استدلالهای مطلقا دروغ در سپهر عمومی ست؛ استدلالهایی که کمترین ربطی به عینیت و واقعیات عینی ندارند و با تحریک احساسات و تملقگویی از گرایشهای ذهنی و قلبی جمعیت مخاطب و با ظاهرسازی زیر خطوط گمراهکننده حقیقتی کاذب، چاپلوسانه پیشداوریهای احساسیمان را ناز و نوازش میکند. و این همان چیزی ست که پساحقیقت را از دروغ، به معنی سنتیِ واژه، متمایز میسازد: در فضای پساحقیقت، حقیقت جایگاهی را که پیشتر – چه در نظامهای لیبرال و چه در نظامهای توتالیتر – به عنوان معیار مطلق سنجش و ضرورت اخلاقی داشت، از دست میدهد. پیش از این، چه در لیبرالیسم و چه در توتالیتاریسم، پیشفرض دروغهای سیاسی، حقیقتی بود که یا باید از آن دفاع میشد (الگوی دموکراتیک) یا باید پنهان میماند و وارونه جلوه داده میشد (الگوی توتالیتر). به دیگر عبارت، پیش از استقرار فضای پساحقیقت، منظور از حقیقت، شناختی عقلایی بود که زیر بار استیلای احساسات نمیرفت. حال آنکه حقیقت در فضای پساحقیقت کمترین اهمیتی ندارد: بنابراین، موضوع اصلا بر سر این نیست که بخواهیم به حقیقت پشت کنیم، آن را دور بزنیم، یا آن را تغییرشکل دهیم یا از نو بسازیم؛ در فضای پساحقیقت، موضوع بر سر این است که اصلا کاری به کار حقیقت نداشته باشیم! در چنین فضایی، حقیقت پیچیدهتر، دستوپاگیرتر و ناراحتکنندهتر و حتی مشکوکتر از آن است که آن را نادیده نگیریم.»
در چنین فضایی، حقیقت اساسا حرام است و آنچه حلال است، متقاعدکردن مخاطب به هر قیمت و با هر دستاویزی است.
«این دروغ کلی، تحمیلی و اجباری، دهشتناکترین وجه زندگی مردمان کشورمان شده است؛ چیزی است که از هر شوربختی مادی بدتر است. این دروغ از فقدان هر گونه آزادیهای مدنی نیز بدتر است. و تمام این زرادخانه پر از دروغ چیزی نیست مگر باجی که به ایدئولوژی داده میشود. هر اتفاقی را که میافتد، باید در ارتباط با این ایدئولوژی مرده بررسی کرد؛ دکترینی دروغین که دولت ما، از روی عادت و فترت و سنت، کماکان دو دستی به آن و به پیامدهای متعددش چسبیده. همین ایدئولوژی است که باید برای بقای خود هر اندیشه متفاوتی را حبس کند. … این عرقگیر ژنده کثافت و خونآلود را از تن ما بردارید تا آنچه در ملت کماکان زنده است، نفسی تازه کند! همین عرقگیر پارهپوره، همین دکترین دروغین، همین دروغ، همین ایدئولوژی، مسئولیت تمام خونهای ریختهشده را بر دوش دارد … .»
ایدئولوژی کلیدواژهای است که سولژنیتسین تقریبا در هر برگ از نامه سربسته ۵ سپتامبر ۱۹۷۳ خود به سران اتحاد شوروی، به کار برده است؛ نامهای که فرازی از آن را در بالا آوردم و چند ماهی پیش از انتشار مجمعالجزایر گولاگ به روسی در پاریس، در پایان همان سال به دست هیچ کسی مگر حاکمان وقت نرسید و هرگز هم نه اعتنایی به آن شد و نه پاسخی به آن داده شد. در همانجا ست که سولژنیتسین روسیه و تاریخ و ملت و دولت و فرهنگ آن را به سیبی تشبیه میکند که «کِرمها» به جاناش افتادهاند. پنج ماه پس از آن نامه و دو ماهی پس از انتشار مجمعالجزایر گولاگ، سولژنیتسین به دستور شورای وزیران اتحاد شوروی تبعید شد. ولی پیش از آن، واپسین هشدار را به «کرمها» داد: «کرمها نمیتوانند یک سیب را تا ابد بجوند!» به عبارت دیگر، روزی خواهد رسید که دیگر نه سیبی در کار خواهد بود و نه کرمی. در کنایه وی، کرمهایی که به جان دولت و ملت و سرزمین مادری او افتاده بودند و از آن تغذیه میکردند، جملگی عمله یک کِرم بودند؛ کِرمی ذهنی به نام ایدئولوژی.
آلن بزانسون، فیلسوف فرانسوی، در جستاری تحت عنوان تبارشناسی فکری لنینیسم، (۱۹۷۷)، در تعریف لنینیستی ایدئولوژی میگوید: «ایدئولوژی، در تعریف عام، به مجموعه افکار و عملکردهای فرهنگساز طبقه حاکم گفته میشود؛ و در تعریف خاص، به سامانهای تفسیری برای توجیه شرایط اجتماعی در جهت تداومبخشیدن به قدرت سیاسی طبقه حاکم.» وی سپس ایدئولوژی را به دو دسته طبقهبندی میکند: «ایدئولوژی درست، ایدئولوژی غلط.» و در تعریف دومی میافزاید: «ایدئولوژی زمانی غلط است که بازتاب فکری و نظری مجموعهای از منافع خاص باشد؛ مجموعهای که برملاکردن آن تنها به قیمت ازمیانرفتن آن ممکن است.»
مسکو، ۳۰ اکتبر ۱۹۹۰: تنها سه روز از لوندی اروتیک کاتیآ در کنار ژرژینسکی سنگی و در صفحه نخست پرمخاطبترین روزنامه وقت اتحاد شوروی و در برابر ژورنالیستهای مجذوبشده خارجی نگذشته بود که در شامگاهی سرد و برفی هزاران نفر به سوی لوبیانکا، قرارگاه مرکزی کیجیبی، به میدان آمدند تا سنگ یادبودی را به یاد آنهایی که رفتند تا دیگران بمانند، در برابر مخوفترین ساختمان شهر بنا دارند؛ ساختمانی که زمانی، در عهد ژرژینسکی، هزاران نفر را در زیرزمینهای آن، با تکتیر تیرخلاصزنها، از مائدههای بهشت ایدئولوژی محروم داشته بود. سنگ یادبودی که مردمان بیدارشده و بهمیدانآمده بر آن چنین نوشتند: «به یاد میلیونها قربانی رژیم توتالیتر!»